#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_6
خاله ماهی را، آقای نادری معرفی کرده بود. همان خیری که کارهایش را درست کرده بود. باید جایی زندگی می کرد که در عین امنیت، آرامش هم داشته باشد ... این را آقای نادری گفته بود و حالا از این بابت از او کلی ممنون بود...حتما در اولین فرصت به دست آمده از او تشکر و قدردانی می کرد. هم کار خوبی برایش مهیا کرده بود و هم جا و مکانی مناسب... این را چشمان مهربان پیرزن به او یادآوری می کرد.
خاله ماهی لنگ لنگان جلو آمد و گفت:
- اسمت نازه نه؟ چه قدر هم برازنده اسمتی.
لحن پیرزن جایی برای شک و شبهه نگذاشت... هر کس دیگری این حرف را زده بود مطمئن بود که مسخره اش می کند. اما خاله ماهی آن قدر جدی و خاص گفته بود که حس خوبی در جانش نشست... با خود فکر کرد "واقعا؟"
-چیه ماتت برده خانم ؟ شاید خیلی خوشگل نباشی اما یه ملاحتی توی صورتته که خدا هر کسی رو از اون برخوردار نمی کنه... حالا هم بهتره اون جوری نگام نکنی و بیای بریم اتاقت رو نشونت بدم.
چه قدر هم رُک بود این خاله... از آدم های چاپلوس و دروغ گو به شدت بی زار بود. خدا را شکر آقای نادری او را خوب می شناخت که به این پیرزن معرفی اش کرده بود.
***
برای لحظه ای لبخند از روی لبانش کنار نمی رفت و همان طور گوشه گوشه ی اتاق کوچک را نگاه می کرد... اتاقی با چند تکه وسایل قدیمی... گوشه ای از اتاق چند دست لحاف و تشک مرتب روی هم چیده شده بود. یک پشتی کوچک قرمز رنگ و دو گلدان زیبای شمدانی تنها چیز هایی بودند که اتاق را به طرز ساده ای مزین کرده بود.
-این جا رو همیشه همین طور به خانم های گلی مثل خودت کرایه می دم... یادت باشه من بچه ندارم و تا وقتی این جا هستی مثل دخترم می مونی.
بی اراده نگاهش به سمت دختر بچه کشیده شد.
-اون پریاست... دختر اشرف خانم... اهالی این محل یه جورایی همیشه حواسشون به من هست...می دونن پا ندارم و هر روز یکی از بچه ها رو می فرستن که دم دستم باشن تا اگه کاری داشتم یکی کنارم باشه...
"چه جالب" را زیر لب زمزمه کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com