#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_5

- نه!

-آخه چرا؟

-چون نمی تونه، پاش درد می کنه.

همزمان صدای پیرزنی در فضای حیاط پیچید:

- پریا ... کجا رفتی؟ کی بود؟

دختر بی عجله رو به او کرد و با لحن بامزه ای گفت:

- میشه بریم تو خاله.

ناز به دنبال دخترک وارد حیاط شد و دختر درب را پشت سرش بست. از امنیت آن جا خیالش راحت بود... قبلا همه چیز هماهنگ شده بود و با خیالی آسوده پا به آن خانه گذاشته بود. سنگ فرش های کهنه و فرسوده کف حیاط و آجر های رنگ و رو رفته ساختمان نشان از قدمت خانه می داد... حیاط بزرگی نبود اما در همان نگاه اول حس خوبی به او می داد... حسی پر از صفا و صمیمت...

دخترک زودتر از او و دوان دوان خود را به ساختمان خانه رساند و او را که محو زیبایی باغچه ی کوچک و حوض نقلی آن شده بود تنها گذاشت. جلو رفت و کنار باغچه کوچک خم شد و بوی گلهای زیبای آن را با نفسی عمیق به عمق جانش فرو برد.

-اومدی مادر؟ از صبح منتظرت بودم.

با شنیدن صدا سرش را بلند کرد و نگاهش را به پیرزن مقابلش دوخت. پیرزنی چاق و فربه که چهره ی با نمکی داشت و عینکی با فِرم درشت مشکی رنگ روی چشمانش خودنمایی می کرد . پیرزن به او خیره شده بود. شاید او هم در حال آنالیز ناز بود. به صدا در آمد و گفت:

- سلام خاله...

نمی دانست چرا هر بار با شنیدن کلمه ی خاله دلش حالی عجیب می شد. شاید احساس می کرد کسی از بستگانش را در کنار خود دارد. در هر حال حس و حال خوبی بود و لذت بخش...

romangram.com | @romangram_com