#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_67

ماهی چشمکی به ناز زد و گفت:

- یه کم زود رنجه... حالا تا بیاد از یادش بره هی می خواد بگه و غر بزنه... اصلا خدا ذات مردا رو بچه آفریده . هر چه قدر هم که بزرگ بشن و برای خودشون کسی بشن باز تقی به توقی بخوره مثل بچه ها می شن.

-خب شما حرفی ازش نزده بودید...

-من چه می دونستم این پسره به این زودی برمی گرده ... گفتم حالا که دارم حکایت زندگیمو می گم به موقعش، همه چیز رو برات تعریف کنم. اما خب عادله دیگه یه دفعه این جوری پا می شه و میاد... بچه ی خوبیه. ازش مطمئنم... خیلی آقاست. اما خوب یه کم خودم لی لی به لالاش گذاشتم، لوس بار اومده و گرنه همه جوره تضمینش می کنم.

یکی یکی باقی وسایل را به آشپزخانه برد. عادل برای خواب به اتاق انتهای خانه رفته بود. ظرف ها را شست و پس از مرتب کردن آشپزخانه، برای استراحت به اتاقش رفت.

شالش را برداشت و گوشه ای گذاشت... حالا باید تا زمانی که عادل مهمان ماهی بود در خانه هم حجاب داشت. کلافه پوفی کرد و بالشت کنار دستش را جلو کشید و سرش را روی آن گذاشت. دردی خفیف در کمرش احساس کرد. آرام شروع به ماساژ کمرش کرد. حسابی خسته شده بود . اما با یاد آوری عادل که دو لپی غذا را خورده بود و تشکر کرده بود لبخندی پهن زد. پسر با مزه ای بود. در کنارش احساس معذبی نکرده بود. باید در فرصتی مناسب پای صحبت های خاله می نشست...باید می فهمید که عادل کیست و چه گونه به زندگی ماهی پا گذاشته است. کم کم چشمانش گرم شد و نفهمید که کی خوابش برد.





*******

چشمانش را که باز کرد آفتاب غروب کرده بود و هوا کاملا تاریک شده بود. در جایش نشست و دستی به موهایش کشید. هنوز هم لا به لای موهای پر پشتش کمی نم داشت. با انگشتانش موها را شانه کرد و آن را بافت. از جایش برخاست و خواست از اتاق خارج شود که صدای عادل را از بیرون شنید. پاک او را فراموش کرده بود. با عجله به سمت شالش برگشت و آن را برداشت و به سر کرد. نگاهی سرسری به چهره اش انداخت. چشمانش کمی پف کرده بود. دستی به صورتش کشید و از اتاق خارج شد.

با صدای عادل که بی وقفه برای ماهی حرف می زد در جایش ایستاد.

-خاله می دونی تنهایی اون جا اذیتم می کنه. اما خب تا وقتی نتونم یه پول خوب و درست حسابی جمع کنم برنمی گردم... دل می خواد دست پر یه زندگی تشکیل بدم. هر جا می رم به خاطر پول جوابم نکنن. خودم که کس و کاری غیر شما ندارم، حداقل با یه خانواده وصلت کنم که بچه هام هم از خودم بی کس و کارتر نشن.

دلش گرفت، پس عادل هم یکی مثل خودش بود. شاید یک پرورشگاهی. آهی پر از غم کشید و با سرفه ای تصنعی اعلام حضور کرد. ماهی با دیدنش او را به اتاق فراخواند. عادل لبه ی پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه می کرد. ماهی کنارش را نشان داد و گفت:

romangram.com | @romangram_com