#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_60
***********
چادر گلدارش را بر سر انداخت و وارد حیاط شد. دوباره صدای پی در پی زنگ بلند شد. روز جمعه بود و او در خانه تنهامانده بود...و در برابر اصرارهای ماهی برای رفتن به امامزاده مقاومت کرده بود. دلش تنهایی می خواست تا کمی فکر کند. حوصله ی دیدن آن همه همسایه را در یک جا نداشت. از اتفاقات دیروز چیزی به ماهی نگفته بود. دلش نمی خواست بی جهت احوال او را پریشان نماید. با عجله دمپایی های جلوی در را به پا کرد و به سمت در به راه افتاد. قفل در را باز کرد و با دیدن پسر جوانی پشت در کمی خود را عقب کشید و چادرش را روی سر مرتب کرد و آرام گفت:
- بفرمایید.
پسر با دیدن او گفت:
- ببخشید ... خاله ماهی نیستن؟
نگاهش بی اراده سرتا پای او را برانداز کرد. موهای خرمایی روشن و تقریبا بلند که در اثر باد ملایمی که می وزید در هوا پخش بود. چشمانی خوش حالت و کشیده و به رنگ عسل، بینی متوسط و لب و دهانی برجسته... برای لحظاتی محو این همه زیبایی شد. با صدای سرفه ای به خود آمد. پسر با نیشی باز به در تکیه داده بود و به او نگاه می کرد. خود را جمع و جور کرد و جواب داد:
- نه خیر... با همسایه ها رفتن امامزاده.
پسر با شیطنت پرسید:
- میشه یه سوال بپرسم؟
-بفرمایید؟
- شما تازه اومدید پیش خاله ماهی؟
لبش را به دندان گرفت که باز او ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com