#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_59



با شنیدن صدای پاشنه های کفشی گامی به عقب برداشت و وارد راهروی کناری شد و ادامه حرف های مازیار را نشنید. جایی که دور از دید بود.

مظفری بود. نگاهی به اطراف انداخت و همان طور که مایع داخل لیوان در دستش را هم می زد در را باز کرد و وارد اتاق شد. ناز به نرمی و آهسته از پشت دیوار بیرون خزید و آرام نزدیک در شد. هر چند که قلبش با شدت زیاد در دهانش می تپید اما پس از گذشت دو روز از رفتن بزرگ مهر این تنها فرصتی بود که می توانست سر از کارهای آن ها در بیاورد. پس شک های بزرگ مهر بی دلیل نبود؟! صدای مازیار در گوشش پیچید:

- یه کم از این آب قند بخور. باشه ... تو گریه نکن ببین من چی کار می کنم... چرا صبر نمی کنی... اخه قربونت برم مگه نگفتی به من اعتماد داری؟ ... پس یه کم دیگه صبر کن.

صدای زن مستاصل و ناامید جواب داد:

- من دیگه طاقت دوری سوگل رو ندارم. دوری از بچه ام داره منو دیوونه می کنه. تو که می دونی اون نامرد با من چه کرده! تو رو خدا زودتر کار رو تموم کن.

از شنیدن حرف های زن که بی شک همسر بزرگ مهر بود نفسش بند آمد. پس بزرگ مهر چه گفته بود که او زنی بی عاطفه است... که بچه ی کورش را به امان خدا ول کرده و رفته است؟ پس این سخنان عجیب و پر مهر چه بود؟ این مادر که داشت از دوری فرزندش پرپر می زد. اصلا مازیار چه نقشی در زندگی این دو نفر داشت؟ مطمئنا مظفری هم از همه چیز خبر داشت که الان در اتاق بود... این سه نفر قصد چه کاری را داشتند؟

کف دستش خیس عرق بود. خواست گامی به عقب بردارد که با صدای زن در جایش خشک شد:

- مازیار نابودش کن... همه چیشو ازش بگیر... تنها این کارت منو آروم می کنه.

-باشه تو این آب قند رو بخور... رنگت مثل گچ شده... هر چی بخوای همون میشه... بهت قول می دم.

-دیگه حتی ورشکستگیش هم راضیم نمی کنه. متنفرم ازش... متنفر!

******

لحن پر از مهر مازیار در برابر زن ناشناسی که حالا مطمئن بود همسر بزرگ مهراست ، او را دچار تردید کرده بود. نمی دانست چه نسبتی میان آن دو نفر وجود دارد. اما شک و دو دلی سراسر وجودش را پر کرده بود. دلش می خواست هر چه زودتر پی به اصل قضیه ببرد. با شنیدن دلتنگی های آن زن برای سوگل به حرف های بزرگ مهر هم شک کرده بود. باید ریسک می کرد و گامی جلوتر می گذاشت. باید می فهمید پشت پرده چه چیزی پنهان است؟ باید راهی برای کشف این موضوع پیدا می کرد. در این راه حتی دیگر به بزرگ مهر هم اعتماد نداشت. به نظرش او هم خیلی چیزها را از او مخفی کرده و برای همراه کردنش با خود، او را فریب داده بود. پس تا زمانی که خودش پی به همه چیز نمی برد حرفی به بزرگ مهر هم نمی زد و حالا که ناخواسته پایش به این ماجرا کشیده شده بود ، تا برملا شدن آن عقب نمی کشید.

romangram.com | @romangram_com