#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_58
- هیچی... تبریک و از این حرفا...
ابروهای امیرعلی بالا پرید و گفت:
- آخه تو هم بگی من باور نمی کنم. مظفری و تبریک؟ جنس این زنو من می شناسم. منشی قبلی رو یه جوری از سر راهش برداشت که هنوزم حیرونشم.
-نمیدونم به من که تبریک گفت.
-در هر صورت... حواست رو جمع کن. نمی خوام اگه بعدها ثابت بشه که مازیار بی گناهه کسی متوجه جریان قرار مدار بین من و تو بشه. من هنوزم تردید دارم... باید بهم ثابت بشه این پسرعمه ی نازنین داره چی کار می کنه. ظاهر قضیه که همه چی رو به راهه. من از فردا به مدت یه هفته نیستم و برای چکاپ چشمای دخترم مجبورم برم... تو باید همه جوره مراقب باشی. در نبود من باید مراقب همه چیز و همه کس باشی.
***
از اتاق خارج شد و به سمت اتاق انتهای راهرو به راه افتاد پرونده ای که میان انگشتانش نگه داشته بود را دست به دست کرد. با دیدن صندلی خالی مظفری ابرویی بالا انداخت و جلو رفت. نزدیک در ایستاده بود و نگاهش بین در دو اتاق کنار هم در گردش بود. یکی اتاق مازیار و دیگری اتاق کنفرانس و جلسات مهم شرکت. خواست گامی به عقب بردارد که صدای آرام و ظریف زنی او را در جایش میخکوب کرد.
-نه مازیار من دیگه طاقت ندارم. نمی تونم این وضع رو تحمل کنم... تو چرا انقدر دست دست می کنی...مگه به من قول ندادی... چرا تمومش نکردی... چرا داری زجرم می دی؟
و صدای هق هق گریه هایش بلند شد. بدنش یخ کرده بود. مطمئنا صدا صدای مظفری نبود. صدای ملیح و آرام زنی نا آشنا !!!... کاش می شد چهره اش را می دید.
صدای مازیار که نشانی از کلافگی داشت به گوشش رسید:
- آخه تو چرا پاشدی اومدی این جا؟ مگه من نگفتم خودم میام می بینمت... حالا یکی بببینه و ...
romangram.com | @romangram_com