#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_57
- یه روز این زبون دراز رو از حلقومت بیرون می کشم.
خواست جواب دهد که در باز شد و مازیار و امیرعلی به همراه هم از اتاق خارج شدند. نگاه پرسشگر امیر علی رو به او بود و طرف صحبتش با مظفری:
- خانم فکر کنم باید مدیون خانم صمدی باشید که این پست رو قبول کردن.
-اما قربان من به تنهایی هم از پس هر دو کار برمی اومدم و مشکلی نداشتم.
امیر علی باشیطنت گفت:
- در زرنگی و تبحر شما شکی نیست. اما خب این جوری خیال منم راحت تره ... شما هم بهتر می تونید به کارهای دیگه برسید.
-هر جور شما صلاح بدونید.
از این که پیشنهاد بزرگ مهر را قبول کرده بود برای لحظاتی خوشحال شد. اصلا قیافه گر گرفته ی مظفری عجیب حالش را خوب کرده بود. با خود فکر کرد "مطمئنم همون قدر که من از این زن بدم میاد اونم از من متنفره" مصداق ضرب المثل دل به دل راه دارد بود دیگر!
بعد از رفتن آن ها، امیرعلی گفت:
- یه چند لحظه بیا تو اتاقم.
پشت سر او وارد شد و در را آرام بست:
- مظفری چی می گفت؟
دلش نمی خواست هنوز نیامده پشت سر کسی حرف بزند و به قول معروف زیرآب زنی کند. درست بود که از همان اول این زن چنگ و دندان نشان داده بود و او را رسما تهدید کرده بود اما این گونه کارها در مرامش نبود و دلش نمی خواست حرفی در این باره بزند به همین خاطر گفت:
romangram.com | @romangram_com