#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_56
اصلا باورش نمی شد پشت چهره ی این مرد ظاهرا معقول و جذاب، گرگ درنده ای پنهان شده باشد. ظاهر خود را حفظ کرد و گفت:
- ممنون...
مازیار نگاهی زود گذر به انتهای راهرو انداخت و گفت:
- از این که این جایی خیلی خوشحالم.
لحن این مرد جذاب، فوق العاده خاص بود. حسی غریب و شیرین تمام وجودش را پر کرد و آرامشی سکرآور تک تک سلول های بدنش را فراگرفت. مازیار گامی جلوتر گذاشت و به میزش چسبید و آرام پچ زد:
- خیلی خوشحال تر از اون که فکرش رو کنی.
نمی دانست چه سحری در چشمان سیاه او بود که همچون ساحری او را جادو کرده و به قعر تاریکی ها میبرد.. با صدای در اتاق جناب رییس به خود آمد. مازیار رفته و وارد اتاق رییس شده بود. نفس حبس شده اش را بیرون داد و دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید. نمی دانست چرا هنوز حرف های امیرعلی را کاملا باور نکرده است؟ رفتار جنتلمن وارانه ی مازیار این شک را در دلش انداخته بود یا حس خاصی که به او داشت؟ نگاهش را به انتهای راهرو دوخت و در پیچ کوچکی که داشت می شد مظفری را پشت میزش تصور کرد. بنای داخلی این طبقه به طرز جالبی پیچیده ساخته شده بود و راهروهای پیچ در پیچی که داشت نقشه ی زیبایی به طراحی داخل ساختمان داده بود. و او را به یاد ماز می انداخت. برای رسیدن به هراتاق باید راهرویی باریک طی می شد و همین مسئله باعث شده بود که اتاق رییس و معاون هر کدام به طور مجزا از هم قرار گیرد. البته قسمت جلویی این طبقه از فضای بازتر و نورگیر تری برخوردار بود و اتاق ها رو به روی هم قرار داشتند.
هنوز مازیار در اتاق بود که با صدای آشنای پاشنه ی کفش مظفری نگاهش را از صفحه ی کامپیوتر رو به رویش گرفت و به اندام موزون و خوش فرم او دوخت. عجیب این زن دلربا بود.چشمان پر از نفرت و انزجار مظفری او را درنوردید و با کنایه گفت:
- می بینم که نتونستی از این پست نون و آب دار بگذری؟
باید جواب می داد و این زن را در جایش می نشاند. پوزخندی زد و در جواب داد:
- فکر کنم دوره ی ریاست شما هم تو این بخش به آخر رسیده... باید جا رو به جوون تر ها داد. تا عرصه برای پیشرفت باز بشه.
جوان تر ها را که با غلظت گفت، زبان مظفری از این همه حاضر جوابی باز ماند، عصبی جلو آمد و گفت:
romangram.com | @romangram_com