#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_55

- ها؟

- راستش یه جورایی خودمم کنجکاو شدم ببینم قضیه چیه؟

ماهی لبخند کم رنگی زد و گفت:

- ای فضول!

-خاله امشب یه کم برام تعریف می کنی...

-آره مادر!

********

-روزهای بچگیم یک بعد از دیگری می گذشت و من روز به روز بزرگتر می شدم. حالا تمام زندگیم شده بود عاطفه... از همون اشتباه بچگونه تازه فهمیدم که خدا اگه مادرم رو گرفت یه مادر مهربون دیگه برام فرستاد و من خوشبخت بودم که تنهام نذاشته بود. عاطفه با جون و دل برام مادری می کرد. مدرسه که رفتم برام یه معلم بود ... به درسام می رسید و همیشه کمک حالم بود. به خصوص که عاطفه بچه دار نمی شد و تمام توجهش به من بود. اخه اون بیچاره هم قبلا به خاطر همین قضیه از همسرش جدا شده بود. بگذریم عزیز دلم، حالا دیگه شونزده سالم شده بود و به قول عاطفه واسه خودم خانمی شده بودم و خواستگار بود که از در و دیوار برام میومد. این جوریمو نگاه نکن مادر اون موقع لعبتی بودم برای خودم... و همین خوشگلی هم شده بود بلای جونم.

نگاه ناز روی چهره ی ماهی چرخید... این زن هنوز با این که سن و سالی از او می گذشت زیبا و جذاب بود. با صدای او به خود آمد:

-موهای بلندم تا کمر می رسید. چشمای درشت و مژه های پر پشت و لب و دهن متناسبم چشم هر مادری که پسر دم بخت داشت رو به سمت من جلب می کرد. خب اون موقع ها این پدر و مادر ها بودند که واسه پسرشون دختر می پسندیدن و جوون ها کمتر تو کار بزرگترها دخالت می کردن.داشتم می گفتم، هر جا پا میذاشتم از عروسی گرفته تا عزا یه خواستگار قد علم می کرد. اما من دلم می خواست درس بخونم و یه کاره ای برای خودم بشم. نه که پدرم باسواد بود، مانعم نمی شد و مثل پدرای دیگه جلوی پیشرفت دخترشو نمی گرفت. آخه خدا رو شکر پدرم از اون مردای روشنفکر روزگار بود. از بعد اون اتفاق و تغییر روحیه ی من، پدرم هم به حالت سابق برگشته بود و زندگی آرومی رو می گذروندیم. بهت گفته بودم که ما هر سال سه ماه تابستون می رفتیم ده. اون سال هم درست زمانی که پا تو شونزده سالگی گذاشته بودم مثل همیشه من و عاطفه رفتیم ده تا پدرم هم بعدا بهمون ملحق بشه. ده ما خیلی با صفا و قشنگ بود. خونه ی پدر بزرگم درست وسط ده بود و من از اون جایی که عاشق چشمه ی کوچیکی که بیرون از ده قرار داشت بودم ، هر روز صبح برای آوردن آب تازه به اون جا می رفتم. آخه اون موقع ها لوله کشی آب نبود و اهالی ده برای اب آشامیدنی به چشمه ای که بهش کهریز می گفتن می رفتن. چشمه ای که از دل زمین می جوشید و آب خنک و گوارایی داشت. هر سال که به ده می رفتیم من و دختر عمه ام با هم به چشمه می رفتیم و با کوزه های گلی کوچیکی که همراهمون بود آب میاوردیم. مادربزرگ خدا بیامرزم اول صبح سماورش رو با اون آب تازه جوش میاورد و چایی دم می کرد. جالب این بود که اون قدیما نه از یخچال خبری بود و نه از فریزر... البته کم کم می تونستی تو شهر این جور چیز ها رو پیدا کنی اما توی دهات ها خبری از این چیزها نبود و شاید تو خونه ی خان ها این جور چیزها دیده می شد. خلاصه این که تازه خوری خیلی رواج داشت. حتی آب. نه مثل الان که همه چی شیش ماه به شیش ماه فریز می شه و خاصیتش رو از دست میده. ای مادر اون روزا یه چیز دیگه بود. بگذریم، خیلی خوب یادمه روزی چند بار برای آوردن آب تازه و خنک به لب چشمه می رفتیم و آب میاوردیم. در حین این که موقع شستن ظرف ها هم به جایی که پایین چشمه بود می رفتیم و ظرف ها رو اون جا می شستیم. منم که یه دختر تهرونی بودم پا به پای دختر عمه ام تو این رفت و آمدها شرکت می کردم. اصلا یه جور تفریح بود برام. خلاصه بگذریم مادر... اون سال من و دختر عمه ام که تو شیطنت دست کمی از من نداشت ، تصمیم گرفتیم...

****

مازیار با دیدن او پشت میز ، لبخندی محو بر لب هایش نشست و قدمی جلو گذاشت و گفت:

- سِمت جدید مبارک.

romangram.com | @romangram_com