#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_53

-مدت ها بود که دنبال یه آدم صاف و صادق می گشتم... نادری با بابام دوست بود، آدم خیلی خوبیه ... سالیان ساله که می شناسیمش. وقتی تو رو معرفی کرد... ازش در موردت پرسیدم... چیزایی که گفت ، همونی بود که من می خواستم... ولی درست زمانی که قرار شد بیایی شرکت، من برای کارهای چشم سوگل رفته بودم، حالا کمکم می کنی؟

دستگیره را کشید و همزمان با باز شدن در ، زمزمه کرد:

- باشه قبول می کنم.

*************

لقمه ی غذا را به زحمت فرو برد.

زیر نگاه ماهی دست از غذا کشید و عقب رفت. ماهی با نگرانی گفت:

- اصلا تو از اون شرکت بیا بیرون خودم برات یه کار خوب دست و پا می کنم.ببین محمد پسر عفیفه خانوم تو کارخونه کار می کنه بهش می سپرم یه کار خوب برات پیدا کنه.

تنها تصویری که مقابل دیدگانش جان گرفت قطره اشک امیرعلی بود. اشک او برای تنها دخترش. به دیوار تکیه داد و زانوهایش را در آغوش گرفت و با بغض گفت:

- گیر اون بچه م خاله.

-نگو مادر... تو چی کار به کار اون مایه دارا داری؟ به خدا که آخرش یه بلایی سرت میارن. نکن مادر ... نمی خواد خودتو توی دردسر بندازی.

نمی دانست چرا آن چشم های غمگین از مقابل دیدگانش کنار نمی رود؟ تک تک حرف های امیر علی در گوشش تکرار می شد. امیر علی از او کمک خواسته بود، فقط یک چیز... حضورش مثل یک منشی ساده و معمولی و در واقع چشم و گوشش در شرکت. امیر علی گفته بود دست هایی پشت پرده است که دارد او را بی سر و صدا نابود می کند. از غفلت او سو استفاده می کنند و او شک داشت به همه کس، به همه چیز...گفته بود شک کرده به مازیار. می گفت با تمام تلاشش نتوانسته ردپایی از کارهای او پیدا کند. شرکت ماه گذشته در نبود او تا مرز ورشکستگی پیش رفته بود...ظاهرا مازیار تمام تلاشش را برای جلوگیری از این اتفاق کرده بود اما باز ته دلش اولین نفر به او شک داشت. می گفت دنبال مدرک معتبریست. او خیلی حرف های دیگر هم زده بود. از دخترش که تاوان بود تاوان اشتباهی سخت.. از زنش که او را مقصر می دانست و او را با آن همه مشکل ترک کرده بود.مگر می شد مادر هم انقدر بی عاطفه باشد؟ پوزخندی به افکارش زد. مگر مادر خودش نبود؟ تنها دلیلش برای قبول آن کار ،سوگل بود... اگر خواسته بود که باشد فقط به خاطر سوگل بود. نمی خواست حداقل او پدرش را از دست بدهد. مگر نه این که خودش از نبود پدر و مادرش رنج برده بود؟ دختری که با وجود نداشتن مادر، کور هم بود. داشت دیوانه می شد. اصلا چرا قبول کرده بود؟ عقل و احساسش شدیدا با هم در جنگ بودند. گنگ به ماهی نگاه کرد و گفت:

- خاله اون بچه بی گناهه. من اگه پدر و مادر نداشتم حداقل سالم بودم. من نمی تونم انقدر خود خواه باشم یه بچه کور، بی کس و کار بشه. من مواظبم خاله... نترس. آقای بزرگ مهر مواظبمه... اون قول داده.

-این پسره عظیمی اسمش چی بود؟

romangram.com | @romangram_com