#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_52


با بوق پاجروی امیرعلی به خود آمد و سوار شد. باز هم ابروهای امیرعلی درهم فرو رفته بودند. تمام راه در سکوت گذشت. نرسیده به محله ی شان گفت:

- همین جا پیاده میشم.

-خونه ت این جاست؟

- نه... می خوام یه کم پیاده روی کنم.

با توقف اتومبیل دست به دستگیره ی در برد که صدایش زد:

- ناز؟

به نظر لحن صدایش، تحکم و جدیت صبح را نداشت. حالا که خیلی چیزها را فهمیده بود می دانست مرد مقابلش زخم خورده ی روزگاری ست که خودش هم کم از تلخی های آن نچشیده بود. نگاهش را بالا کشید اولین چیزی که شاید تازه متوجه ی آن می شد تار موهای سفید کنار شقیقه اش بود. مگر میشود با بیست و نه سال سن پیر شد...امیر علی رد نگاهش را گرفت و گفت:

- تو این یه سال داغون شدم... خسته ام ... فقط اینو بدون با این کارت یه عمر منو مدیون خودت می کنی. من تا ته این جریان رو می رم چه تو باشی ،چه نباشی، اما....

نگاهش که به چشم ها کشیده شد، ادامه داد:

- اما .... ازت می خوام منو تنها نذاری ... یک ساله که پی این قضیه ام... یه شب خواب خوش ندارم. آره یه روز یه اشتباهی کردم تاوانش رو هم بد پس دادم... اونم با یه بچه ی کور... خدا داره زجرم میده...اما من باید بدونم ...حقمه که بدونم. دیگه از فیلم بازی کردن خسته شدم. از این که ظاهرم و طوری حفظ کنم که پی به درونم نبرن خسته شدم. من در حال انفجارم. آتشفشان درونم در حال فورانه... دیگه عقلم قد نمیده. زندگیم داغونه ... پا در هوام. دنیا برام تنگ و تار شده... از همه چیم می گذرم اما نمی خوام تو اتفاقات دورو برم به سوگلم چیزی بشه... همه چیم رو میدم تا به آرامش برسم ... همه چیم رو میدم تا سوگلم ببینه... دلم می خواد برم و یه گوشه ای از این دنیا با بچه ام ولو این که کور باشه زندگی کنم. اما تا نفهمم نمی تونم. من یه خبطی کردم پاشم وایستادم. به اندازه ی کافی خدا مجازاتم کرده . دیگه تحمل این زندگی نکبتی رو ندارم.

زبان بر لب کشید و پرسید:

- چرا منو انتخاب کردید؟ منی که تازه اومدم تو این شرکت... چه طور می تونید به من اعتماد کنید؟


romangram.com | @romangram_com