#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_50


گیج بود گیج تر شد. آخر این چه بازی بود که با او به راه انداخته بودند.

**************

صدای موزیک ملایمی فضای کافی شاپ را پر کرده بود. دستمال کاغذی را میان انگشتانش پیچیده و به فنجان کاپوچینوی مقابلش مات شده بود.

-نمی خوای چیزی بگی؟

نگاهش را از طرح زیبای دیواره ی فنجان گرفت و به سبزی چشمان او دوخت و با خود فکر کرد عجیب خوش رنگ است این چشم ها... و برخلاف افکارش، زمزمه کرد:

- تازه فکر کرده بودم یه شغل خوب پیدا کردم و می تونم یه گوشه از این دنیا یه زندگی آرومی واسه خودم دست و پا کنم. اما مثل این که خدا اونو هم واسم زیادی دیده. همون جوری که نخواست یه عمر پدر و مادر بالا سرم باشه.

با آن که می دانست سخنانی را که بر زبان می راند هذیانی بیش نیست، اما آن قدر ناراحت و افسرده شده بود که هر حرفی را بر زبان می راند.

سرش را پایین انداخت و ادامه داد:

- اگه قبول نکنم، اخراجم می کنید؟

امیرعلی فنجان کاپوچینویش را جلو کشید و گفت:

- نه! تو مختاری و من نمی تونم انقدر خودخواه باشم.

آرام از جایش بلند شد و گفت:


romangram.com | @romangram_com