#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_49

می دانست بی ادبی کرده، اما واقعا دست خودش نبود. عکس العملی تقریبا غیر ارادی...در این چند روز آن قدر فشار روحی و روانی بر او وارد شده بود، که بی اختیار دچار این خنده های هیستریک شد. حالا چه طور باید توضیح می داد، واقعا مانده بود. اما جناب رئیس با وجود بی حوصلگی حرفی زد که خیالش را تا حدی آسوده کرد:

- خنده ت یه کم حالم رو جا آورد... احتیاج به توضیح نیست. اما این آخرین باره که این جوری می خندی. بهتره بریم سر اصل مطلب.

بی اراده لب زیرش را به دندان کشید. اصل مطلب ... راستی اصل مطلب چه بود؟ اصلا همین اصل مطلب، از دیروز او را به هم ریخته بود و تردید و دو دلی بابت پیشنهاد آقای رئیس، او را تا این حد به مرز جنون کشانده بود. مگر همین خنده بی موقع نشانی از جنون نداشت؟!

از صبح تا همین چند دقیقه ی گذشته که پا به دفتر او گذارد، فکر کرده و با خود جنگیده بود. انتخاب هر کدام از این راه های پیشنهادی پر از دردسر بود. میان خانم منشی و جناب رئیس گیر افتاده بود. میان انتخاب بد و بدتر گیر افتاده بود. اصلا مغزش کار نمی کرد.

امیر علی روی صندلی اش نشست و سرش را جلو آورد و همان طور که نگاهش روی در بسته خیره مانده بود زمزمه کرد:

- می خوام بهم کمک کنی.

متحیر و مات به او نگاه می کرد. مگر نه این که حکم منشی مخصوص جناب رئیس به دستش رسیده بود. اما حالا چیز دیگری می شنید. آخر چه کمکی می توانست به او کند. امیرعلی صندلی را جلو کشید و آهسته تر گفت:

- میشه انقدر گیج نگام نکنی... آخر یه چیزی بگو ... تا ببینم لال نیستی.

تازه یادش افتاد هنوز کلامی بر زبان نیاورده. لبهای خشکش را با زبان تر کرد و گفت:

-من ...واقعا نمی دونم چی بگم. آخه رو چه حسابی منو انتخاب کردید؟ اصلا من چه کمکی باید به شما کنم؟ شما که یه بار بیشتر منو ندید... من که تو شرکت شما تازه استخدام شدم. اصلا کار منشی گری بلد نیستم. چه طوری...

-هیشش .... ای بابا نه به اون که یه کلمه حرف نمی زدی نه به این که یه ریز داری چرت و پرت بهم می بافی.

با صدای نرم و خاص او آرام گرفت و نفسش را با پوفی بیرون داد. امیر علی کاغذی را پیش کشید و روی آن چیزی نوشت. و آرام مقابلش قرار داد.

" هر چی میگم قبول کن. شماره ی تلفن خونه ات رو برام بنویس و حرفی راجع به این قضیه نزن"

romangram.com | @romangram_com