#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_48
مگر این مرد از او چه می خواست؟... به خدا که اعضای این شرکت یک چیزشان می شد. البته با آن خانم منشی، دیگر از آقای رییس چه انتظاری داشت. امیر علی از پشت پنجره کنار آمد و درست مقابل او ایستاد. واقعا بابا لنگ درازی که همیشه در ذهن و جانش به آن فکر می کرد درست بالای سرش ایستاده بود. نگاهش هنوز به کفش های مشکی او دوخته شده بود که امیر علی غرید:
- دختر مگه تو زبون نداری؟
نمی دانست چرا قادر به حرف زدن نیست. اصلا حرفش نمی آمد که هیچ... زبانش هم قفل شده بود. می خواست هم قادر به حرف زدن نبود.
زیر لب زمزمه او را شنید که گفت:
- ما رو باش که می خواستیم رو دیوار کی یادگاری بنویسیم.
بی اراده لبخند نرمی روی لب هایش نشست. ابروهای امیر علی بالا پرید و کمی از گره ی اخم هایش از هم باز شد و گفت:
- خب خدا رو شکر یه عکس العمل از خودت نشون دادی... دیگه کم کم داشتم نگران می شدم.
این بار دیگر از لحن طنز او نتوانست خود را کنترل کند و محکم زیر خنده زد. حالا این امیر علی بود که متعجب نگاهش می کرد. بی شک این دختر یک چیزیش می شد. نه به دقایق پیش و نه به این لحظه که از خنده اشک هایش سرازیر شده بود. وقتی توانست بر خنده ی بی موقع اش فائق آید، نگاه عاقل اندر سفیه آقای رئیس را متوجه خود دید.
*************
آب دهانش را قورت داد و دستپاچه در جایش ایستاد. نمی دانست این خنده بی موقع بی یکباره از کجا آمده بود. فقط انگار به این خنده احتیاج داشت ولو آن که نا به جا و در حضور جناب رئیس باشد. به طرز عجیبی استرسش کم شده و حال خوبی پیدا کرده بود. امیر علی همان طور دست به سینه بالای سرش ایستاده و تک تک رفتارش را زیر نظر داشت. باز هم فکر کرد "عجب قدی داره این مرد"
امیر علی با لحنی کاملا جدی به صدا در آمد:
- سرکار خانم تموم شد؟
romangram.com | @romangram_com