#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_47
ماهی با لحنی پر از دل نگرانی گفت:
- ناز ... نمی خوام بگم این کار خوبه یا نه ... اما با وجود اون زن ممکن خیلی اتفاق ها برات بیفته. اون تو رو رسما تهدید کرده. این کار یعنی بازی با دم شیر... نباید دست کم بگیریش بلکم بهت توصیه می کنم ازش هم بترسی... اما از طرفی هم نمی خوام به خاطر یه آدم بی ارزش موقعیت های خوب زندگیت رو از دست بدی. باید مواظب باشی ... باید حواست رو کاملا جمع کنی. نمی دونم رئیس شرکت چه جور آدمیه و اصلا به چه دلیل تو رو برای این کار انتخاب کرده... اما باید مواظب این مار خوش خط و خال باشی. مادر، منم یه زنم ، اما همیشه از فتنه هایی که بعضی از زن ها می تونن راه بندازند می ترسم. سعی کن ازش دوری کنی. باید مواظب باشی بی هوا تو دام اون نیفتی. این جور آدما بی رحم میشن... هر کاری از دستشون بربیاد برای نابودی رقیب انجام میدن. مواظب باش تو دسیسه های اون زن نیفتی.
شب هنگام زمانی که به رختخواب می رفت هنوز مردد بود. در واقع می ترسید ...آخر او را چه به جنگ با آن زن... چشمان پر نفرت مظفری از مقابل چشمانش دور نمی شد. توکل به خدا کرد و چشمانش را بست... آن قدر فکر کرده بود که دیگر مغزش گنجایش نداشت.اما با وجود آن همه افکار مغشوش آن قدر خسته بود که به خواب عمیقی فرو رفت. فردا روز بزرگی بود. برای جنگ با مظفری باید نیرو و انرژی می داشت. شاید اگر ذره ای از اتفاقات روزهای آینده اش خبر داشت لحظه ای قدم در این راه پر مخاطره نمی گذاشت. اما خب این هم از اسرار زندگی است ... شاید اگر هر کداممان از آینده با خبر بودیم قادر به ادامه ی زندگی نمی شدیم. همان بهتر که رازهای سرنوشتمان بر همگان پوشیده و پنهان است. پس باید خود را به دست مقتدر و بزرگ خدا سپرد!
************
با ژست خاصی انگشتانش را پشت کمرش درهم گره کرده و پشت پنجره ایستاده بود و مثل همیشه با ابروهای گره خورده به خیابان می نگریست. تصویر قامت بلندش در قاب پنجره روی شیشه خودنمایی می کرد. با صدای تقه ای که به در خورد به عقب برگشت و با گفتن "بیا تو "نگاهش را به دخترک دوخت. ناز وارد اتاق شد و به فاصله ی دو قدمی از در ایستاد. صدای عامرانه اش در فضای اتاق پیچید:
- اون در و ببند و بیا جلو.
همین چند وقت پیش بود که در اتاق مهندس عظیمی، در را بسته بود و آن حرف ها را شنیده بود. به زحمت آب دهانش را فرو داد و با نگرانی نگاهش را به ابروهای درهم فرو رفته ی مرد مقابلش دوخت. از همان تعلل، امیر علی پشیمان گفت:
-مثل این که تو انتخابم اشتباه کردم... بهتره از همون راهی که اومدی برگردی.
چه قدر این مرد زود تصمیم می گرفت و به همان سرعت هم اجرا می کرد. آخر صبر هم خوب چیزی بود. دستپاچه در را بست و دوباره با فاصله ی کمی از در ایستاد. اخم های امیر علی که بیشتر درهم گره خورد، چند قدم دیگر جلو آمد. نمی دانست چرا کنترل کارهایش را از دست داده بود. لبخند محوی کنج لب های امیر علی نشست اما با همان جذبه ی رئیس مابانه اش گفت:
- بالاخره تصمیم نگرفتی بشینی.
شاید در برابر مظفری می توانست حاضر جوابی کند، اما این مرد با آن ظاهر پر جذبه... نه!
امکان نداشت بتواند لب از لب باز کند. همان طور در سکوت نشست و دسته ی کیفش را میان انگشتانش چلاند. حرکتی که از چشم رئیس اخم آلود دور نماند. امیر علی از جایش برخاست و کنار پنجره رفت و دوباره دست هایش را پشت کمرش گره زد. اصلا انگار این مرد با این ژست آفریده شده بود. نگاه ناز خیره ی قد بلند او بود که برگشت و گفت:
- کاری که ازت می خوام فراتر از کار یه منشیه. اما الان که از نزدیک می بینمت فکر می کنم نتونی از پسش بربیایی.
romangram.com | @romangram_com