#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_46
کسی را به غیر از ماهی نداشت... باید از او راهنمایی می گرفت برای همین تصمیم گرفت آن چه برایش اتفاق افتاده است را بی کم و کاست با او در میان بگذارد. به نظرش این بهترین کار بود. مگر نه این که ماهی برایش حکم همه کس را داشت. او مادر بود، مادربزرگ... حتی می توانست نقش خاله و عمه اش را هم به خوبی ایفا کند و جای خالی همه را پر نماید. مهمتر از همه با تجربه بود و می توانست تدبیری برایش بیاندیشد. نمی خواست دروغ بگوید و بعدها از این که او را در جریان امور نگذاشته است پشیمان گردد. پس دست ماهی را گرفت و همان طور که کنارش می نشست همه چیز را تعریف کرد.
ماهی با دقت تمام حرف هایش را شنیده و حالا متفکرانه به او می نگریست. ناز نگران زمزمه کرد:
- ماهی جون؟
-جانم!
-شما چی فکر می کنید؟
ماهی نگاهش را به چشمان او دوخت و گفت:
- اول می خوام بدونم خودت چه فکری داری؟
مردد زمزمه کرد:
- من... من می خوام این کار رو انجام بدم.
-یعنی می خوای مقابل این زن وایستی؟
سرش را به نشانه ی تایید بالا و پایین کرد و گفت:
- درسته بی کس و کارم... درسته تو زندگیم هیچکی نیست و تنهام، اما نمی تونم زیر بار حرف زور برم. نمی تونم اجازه بدم اون هر کاری که دلش می خواد باهام بکنه. خاله من خودمم و خودم. راستش خیلی فکر کردم اول با خودم گفتم بی خیالش بشم و بچسبم به همون کار... به خدا اصلا برای من مهم نیست که کجای اون شرکت کار می کنم و چه سمتی دارم... همین که بتونم زندگی ساده و آرومی داشته باشم برام کافیه. اما از یه طرف نمی دونم چرا تو کتم نمی ره. اون زن کاره ای نیست که بخواد برای بقیه تعیین تکلیف کنه. اون موقعیت خوب خودش رو داره. نمی دونم چرا از حضور من تو اون جا انقدر می ترسه.
romangram.com | @romangram_com