#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_45

***********





ساعتی بود که در پارک نزدیک شرکت نشسته بود. لحظاتی که به فکر کردن گذشته بود. بعد از خواندن حکم و بیرون آمدن از شوک وارد شده، سعی کرده بود بر خود مسلط شود، به همین دلیل با لحنی که از خود بعید می دانست گفته بود:

- خب که چی؟ حالا این وسط مشکل شما چیه؟

مظفری نیشخندی زده و با غیظ جواب داده بود:

- تو اصلا برای من عددی نیستی. اما حضورت اون بالا و در کنار من آزار دهنده است. هر چند که می دونم موندنت تو اون پست چند روزی بیشتر نخواهد بود، اما خب ترجیح دادم از اولش باهات اتمام حجت کنم. اومدن به اون جا یعنی از دست دادن همه چیز... اما اگه بخواهی حرف گوش کنی ،می تونی همین شغل فعلیت رو داشته باشی. این تنها لطفیه که می تونم در حقت کنم.

نمی دانست تا چه حد حرف های مظفری می تواند واقعیت داشته باشد. با خود فکر کرد "واقعا می تونه انقدر خطرناک باشه؟" وقتی که به خود آمد، هوا تاریک شده بود. کیفش را برداشت و از پارک خارج شد. زمانی که به خانه رسید ماهی جلوی در با چهره ای نگران منتظرش ایستاده بود. قدم تند کرد و خود را به او رساند و با شرمندگی گفت:

- ماهی جون این جا چرا وایستادی؟

ماهی با لحنی پر از نگرانی گفت:

- تو کجایی دختر ؟ چرا انقدر دیر کردی مادر؟

-میگم براتون بیایید بریم تو ... آخه شما چرا با این پا درد تو این سرما وایستادی؟

- دلم هزار راه رفت... کجا بودی؟

romangram.com | @romangram_com