#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_44


- نه خوشم اومد...به قیافه ی موش مرده ات نمی خوره انقدر زبون دراز باشی... فکر کردی خیلی زرنگی؟ آره؟

ناز فهمیده بود که مظفری در حال شکستن است و برخلاف ظاهر قوی و محکمش در حال فروپاشی است. به همین خاطر با لحنی پر از تحکم گفت:

-من اصلا علت حضور شما رو تو این جا نمی فهمم...

- خودتو به اون راه نزن.

-یعنی چی؟ من نمی فهمم شما چی می گید؟

- مگه حکمی که امروز آقای رئیس فرستاده به دستت نرسیده؟

- از چی حرف می زنید؟ چه حکمی؟

- ببین کوچولو خودت رو به اون راه نزن.

- من نمی دونم درباره چی حرف می زنید.

با صدای تقه ای که به در خورد هر دو با هم به آن سمت برگشتند. لبهای مظفری جمع شد و با ناراحتی نگاهش را به سمیعی پادوی شرکت دوخت. سمیعی عرق ریزان دستی بر گردنش کشید و گفت:

- ببخشید خانم صمدی از صبح نتونستم این برگه رو بهتون برسونم ...

با چند گام بلند به سمت سمیعی رفت و با دستانی لرزان پاکت را از او گرفت... هنوز نگاهش روی پاکت بود که سمیعی از اتاق بیرون رفت. بی معطلیپاکت را باز کرد و کاغذ تا شده ی داخل آن را بیرون کشید و تند تند مطلب نوشته شده ی داخل آن را خواند. حالا او بود که با چشمان گرد شده و متعجب به مظفری خیره شده بود.


romangram.com | @romangram_com