#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_43
چشمانش که گرد شد مظفری بی پروا بر سرش فریاد زد:
-اگه می خوای بلایی سرت نیاد خیلی زود گورتو از این جا گم کن.
باید جواب می داد. الان وقت گریه نبود. الان وقت ضعف و ناتوانی نبود. بغض نشسته بر گلویش را پس زد و محکم گفت:
- ببینم شما چه کاره ای که بخوای منو از این جا بیرون کنی؟ رئیسی ، معاونی چی هستی؟
و با پوزخندی که به چشمان از حدقه بیرون زده مظفری می زد ادامه داد:
- فکر نمی کنم پُستی غیر یه منشی ساده داشته باشی!
و در ادامه، پوزخندش کشدار شد و گفت:
- مگه این که...
مظفری که اصلا فکر نمی کرد، دختر به نظر بی سر و زبان مقابلش او را آن طور ضایع کند، بلند فریاد زد:
- خفه شو ... فهمیدی خفه شو دختره ی سر راهی... تو کی هستی که بخوای با من در بیفتی.
طاقت ناز در حال شکستن بود . مظفری درست روی نقطه ضعفش دست گذاشته بود. اما عقلش نهیب زد" ناز نشکن... اون نمی تونه تو رو با این حرف ها داغون کنه".اصلا علت این چنگ و دندان نشان دادن های مظفری را نمی فهمید. اما باید حالا که ایستاده بود تا آخرش محکم و قوی می بود. پس با خونسردی جواب داد:
-خب شما راست می گی من یه دختر سر راهی اما شما که خونواده دارید چرا؟ شما که پدر و مادر بالای سرتون بوده چرا؟
مظفری عملا خفه شد و سکوت برای لحظاتی در اتاق حکم فرما شد. هردو هم چون ماده شیری خیره در نگاه یکدیگر ایستاده بودند.برق نفرت و کینه در چشمان مظفری دیده می شد. کم کم لب های مظفری از هم باز شد و با صدای بلند زیر خنده زد. ناز هنوز محکم ایستاده بود و منتظر ضربه ی بعدی او ماند. می دانست این خنده نه از روی خوشی بلکه از روی حرص و عصبانیت است. مظفری سرش را آرام آرام تکان داد و گفت:
romangram.com | @romangram_com