#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_42
-ای بابا قدر این روزاتو بدون... اصلا بچه چیه؟، شوهر کیلو چنده؟ جز دردسر هیچی ندارن به خدا. من بدبخت رو بگو که از روزی که پا تو خونه ی شوهر گذاشتم یه بچه گذاشت تو دامنم. به خدا اگه سر کار نمی اومدم تا حالا تو اون خونه از بس شسته و رفته بودم مرده بودم.
-پس بچه هاتون؟
-مادرشوهرم با ما زندگی می کنه... دندش نرم بچه های پسرش رو نگه داره خب... من که به خدا از خونه فراریم...
وای که گاهی اوقات چه حرف هایی می شنید. یعنی مادرش هم او را به خاطر همین دلایل کوچک سر راه گذاشته بود؟ چه قدر دلش می خواست فقط یک چیز را بداند فقط یک چیز. چرا از او گذشته بودند؟ کاش می فهمید چرا پدر و مادرش به راحتی او را سر راه گذاشته بودند؟کودک چند روزه ی بی گناهی را به همین راحتی به دست سرنوشت سپردن دل می خواست. نمی خواست؟ کاش می فهمید... کاش!!!
با صدای خانم احمدی که هنوز وراجی می کرد به خود آمد.
– به خدا اگه برمی گشتم عقب غلط می کردم بله بگم...
خدا را شکر با ورود آبدارچی شرکت، خانم احمدی هم سکوت کرد و زبان به دهان گرفت. به راستی که گاهی اوقات حسابی از وراجی های او کلافه می شد. زن سبک مغزی که جز حرف زدن و خود را با دیگران سرگرم کردن کار دیگری نداشت.
ساعتی بود که خانم احمدی به خاطر سردرد بدی که عارضش شده بود به خانه رفته و او تنها مشغول به کار بود. با صدای پاشنه کفش زنانه ای سرش را بلند کرد و با دیدن زن رو به رو بی اراده در جایش ایستاد.
***********
صدای پاشنه های کفش زن درست مثل پتک بر سرش کوبیده می شد. معلوم نبود این زن نفرت انگیز از او چه می خواست که با پای خود به آن جا آمده بود. حس این که دوباره به او اجازه دهد، تا به راحتی آب خوردن او را مورد توهین قرار دهد، باعث شد کمی خود را جمع و جور کند. با خود فکر کرد" ناز تو رو خدا یه کمی قوی باش تا کی می خوای بذاری بهت توهین بشه؟ یه بار جلوش در بیا. خواهش می کنم ناز ،نلرز قوی باش... تو می تونی... باید بتونی." نمی دانست چرا بی اراده می لرزد. برای گریز از لرزش بیشتر انگشت هایش را محکم در هم قفل کرد و جرأتی به خود داد و میشی هایش را مستقیم به چشمان او دوخت. اصلا بهترین کار همین بود.
بی شک این زن زیبا بود و با آرایش ماهرانه ای که کرده بود زیباتر و جذاب تر هم شده بود. با صدای عصبی و خش دار مظفری که حالا دست هایش را حایل میز کرده و مقابلش قرار گرفته بود، او را از افکارش بیرون کشید:
- مگه من به تو نگفته بودم اگه موقعیت منو به خطر بندازی باید قید شرکت و کار تو این جا رو بزنی؟
romangram.com | @romangram_com