#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_41

ناز خوشه ی انگور قرمز رنگ را برداشت و گفت:

- خاله داشتی از عاطفه خانم می گفتی...

-آه ... آره عاطفه زن خیلی خوبی بود. اما من بچه ی ناسازگاری بودم تا این که عاطفه کاری کرد که با وجود بچگی پی به وجود ارزشمندش بردم ... یه روز که عاطفه طبق معمول شام رو بار گذاشته بود و رفته بود پی کارهای دیگه اش... یه فکر بچگانه و شیطانی به ذهنم رسید. فکری که بعد ها وقتی به یادش می افتادم از دست خودم ناراحت می شدم. می دونی مادر بچگی بود دیگه... عقل رس نشده بودم هنوز. چشم گذاشتم و وقتی که عاطفه برای شستن لباس ها به حیاط رفت رفتم سراغ غذای روی گاز ... ظرف نمک و فلفل رو برداشتم و چند تا قاشق خالی کردم توی آبگوشت... فکر می کردم این جوری پدرم یه کتک مفصل به عاطفه می زنه و بعد هم حتما طلاق دیگه رو شاخشه...اون روز عاطفه حسابی مشغول شستشو بود و دیگه تا اومدن پدرم کار کرد. می دونستم فرصتی برای چشیدن غذا نداره. اون شب کنار سفره نشستم و منتظر شدم تا عاطفه غذا رو بکشه... من که همیشه برای خوردن هول می زدم، یه کم دست دست کردم تا پدرم اولین قاشق رو به دهن گذاشت. پدرم هنوز لقمه رو قورت نداده بود که صدای نعره اش به هوا رفت... اگه بدونی اون همه فلفل چه کرده بود؟ پدرم اونقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی اومد. خب فکر کن گرسنه باشی و غذا هم تند شده باشه و هم شور. اون قدر سر عاطفه ی بیچاره فریاد زد و بد و بی راه بهش گفت که خودم خجالت کشیدم ، اما بیشتر از همه نگاه شماتت آمیز عاطفه به من بود اما کلمه ای دم نزد. بیچاره عاطفه اون شب کلی از پدرم معذرت خواهی کرد و گفت که نفهمیده چرا چنین اشتباهی کرده. با وجود بچگی تازه فهمیدم که عاطفه خیلی راحت می تونست از فرصت به دست اومده استفاده کنه و پدرم رو به جونم بندازه. اما برخلاف بعضی زن بابا ها اون این کار رو نکرد و جونم رو خرید. پدرم با غرغر و کلی شماتت نیمرویی خورد و رفت خوابید و من موندم دنیایی از شرمندگی.





++

تازه به محل کارش رسیده بود که خانم احمدی با قیافه ای به هم ریخته وارد اتاق شد. آثار سرما خوردگی که از دو روز پیش او را درگیر خود ساخته بود، هنوز در صورتش هویدا بود. ناز لبخندی مهربان به روی او پاشید و گفت:

- سلام.

خانم احمدی با صدایی گرفته و خش دار جواب سلامش را داد و پشت میزش نشست. ناز جلو رفت و گفت:

- با این حال و روز بهتر نبود امروزم نمی اومدید؟

-چی کار کنم همش دو روز مرخصی داشتم.تازه فکر کردی خونه خوابیده بودم و داشتم استراحت می کردم؟ به خدا سر کار بیشتر استراحت می کنم تا تو خونه... همش بشور و بساب و بپز... به خدا آزادی از هفت دولت.

لبخند از روی لب هایش پر کشید و گفت:

- کاش منم خونواده داشتم.

romangram.com | @romangram_com