#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_40


- الهی قربونتون برم... به جای این که کمک حالتون باشم باری شدم، روی دوش شما .

-نگو مادر این حرفو... از تنهایی در اومدم. خدا واسه هیچ کس این روزا رو نیاره... تنهایی بد دردی مادر. چند وقت پیش که سمانه رفت سر خونه و زندگیش تا وقتی تو بیایی انقدر تنها بودم که بیشتر وقتا حوصله ام نمی کشید واسه خودم غذا درست کنم. باز به عشق این که شب یکی میاد و کنارمه، تو روز مشغول کار می شم. وگرنه حوصله ام نمی کشه.

در آشپزخانه مشغول جمع و جور کردن وسایل شام بود که ماهی با سبدی پر از انگور داخل شد.

-اینارو هم بشور بیار. عصری عفیفه خانم از حیاطشون چیده بود و برام آورد. خدا رو شکر همسایه های خوبی دارم . خدا برام نگهشون داره.

-الهی آمین. راستی خاله حوصله داری امشب بقیه قصه تو تعریف کنی؟

-ای مادر تو مثل این که دست بردار نیستی...ها. کاراتو بکن و زود بیا، سرشب داشت خوابم می برد. یه کم حرف بزنیم هر موقع خسته شدیم بقیه اش بمونه.

-باشه... شما برید منم الان میام.





***

ماهی حبه ی درشتی از خوشه ی انگور جدا کرد و آن را بر دهانش گذاشت و گفت:

- هوم... چه شیرینه یاد ده مون افتادم. ما هم اون موقع یه باغ بزرگ انگور داشتیم. فصل انگور که می شد، با پدر و مادرم می رفتیم ده. پدرم اون جا رو به دست یکی از اقوام سپرده بود تا کارهای باغ رو انجام بده اما فصل چیدن محصول که می شد باید خودمون بالای سر کارگرا بودیم . تقریبا من و مادر سه ماه رو تو ده کنار پدربزرگ و مادربزرگم می موندیم. اما پدرم که کارمند دادگستری بود، ده روزی رو مرخصی می گرفت و برای چیدن انگور ها که تقریبا اواخر شهریور می شد میومد. البته اینم بگم ،پدرم مرد با سوادی بود و اون روزها آدم باسواد کم بود. شاید اون روز که گفتم پدرم منو کتک زد تعجب کرده باشی و اون رو یه آدم بی سواد تصور کرده باشی اما این طور نبود. برعکس پدرم تحمل بی ادبی و بی نزاکتی رو اصلا نداشت. و اون روزها به خاطر از دست دادن مادرم و کارهای بد من صبر و تحملش شدیدا کم شده بود. بگذریم کجا بودیم؟


romangram.com | @romangram_com