#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_39
-من هنوز حرفام تموم نشده... می خوام یه روز بیرون ازشرکت هم دیگه رو ببینیم و حرف بزنیم.
شوکه نگاهش را به چهره جذاب مازیار دوخت و گفت:
- ما چه حرفی می تونیم داشته باشیم.
-من... من... ازت خوشم اومده.
******
-الهی قربونت برم من، چرا انقدر تو فکری؟
از ساعتی که آمده بود پشت پنجره نشسته بود و به بارش باران نگاه می کرد و قطرات درشت بارانی که بر پشت شیشه می نشست را با نوک انگشتانش لمس می کرد. لحن خاص و چهره جذاب مازیار برای لحظه ای از مقابل دیدگانش کنار نمی رفت. قلبش حس و حال تازه ای داشت. اما نمی خواست ساده لوحانه فکر کند و احساسات دخترانه اش را به این سرعت تحریک نماید. با وجود محرومیت ها و کمبودهایی که داشت عاقل تر از این حرف ها بود که به این سرعت بخواهد حرف کسی را جدی بگیرد و راحت گول بخورد. اما با این حال بی اراده با یاد آوری حس و حال مازیار در حین ادای آن جمله ته دلش غنج می رفت و شور و حال عجیبی را در وجودش احساس می کرد. تپش های قلبش تند تر شده و گونه هایش گل انداخته بود.
دست های گرم و مهربان ماهی که بر شانه اش نشست، چشمان براقش را به او دوخت و گفت:
- چیزی شده ماهی جون؟
ابروهای ماهی بالا پرید و گفت:
-اینو تو باید بگی... یه ساعته دارم صدات می کنم مادر.
-ببخشید حواسم نبود.
-نمی خوای شام بخوری؟
romangram.com | @romangram_com