#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_37
با دیدن سرشانه های خیس عظیمی خجالت کشید و مجبور شد به سمت اتومبیل برود. در هر حال عظیمی در آن حالت و در آن مکان برای او خطری نداشت. چترش را بست و محکم تکان داد. عظیمی خم شده و درب جلو را برایش باز کرده بود. آرام روی صندلی جای گرفت. هوای گرم و مطبوع داخل ماشین به همراه عطر خوشبوی او فضای داخل اتومبیل را به طرز عجیبی سُکر آور کرده بود.
با کلام عظیمی که با لحن خاصی ادا شد به خود آمد:
-می دونم هنوز از اون روز ازم دلخورید... اما نمی خوام رابطه ی من و کارمندم به این شکل بمونه. دلم می خواد براتون توضیح بدم.
تمام سال هایی که در بهزیستی زندگی می کرد عملا هیچ ارتباطی با مردان نداشت . تنها مردی که دورادور می شناخت بابا حیدر نگهبان درب ورودی بهزیستی بود و حالا این جا کنار مردی خوش پوش و جذاب نشسته بود و نمی دانست چه باید بگوید.
-چرا انقدر ساکتید؟ ... واقعا انقدر از دست من ناراحتید؟
دستپاچه گفت:
- نه نه... ببخشید نمی دونم چی باید بگم!
- بریم یه چیزی بخوریم و یه کم صحبت کنیم؟ شاید این طوری از دل شما هم تونستم در بیارم.
- نه نه مادربزرگم نگران میشه. باید سر ساعت خونه باشم.
-پس همچین که تو پرونده تون دیدم، هم نیست.
لبش را به دندان گرفت و جواب داد:
- نه چه طور بگم ... اون خانوم مثل مادر بزرگمه. وگرنه هر چی تو پرونده است درسته.
مازیار نفسش را از سر آسودگی بیرون داد و مشغول حلاجی حرف های که می خواست بزند شد. او که دلش نمی خواست طعمه ای هم چون ناز را به راحتی از دست دهد باید کمی به خود زحمت می داد و برای نگه داشتنش کمی تلاش می کرد. پس برای رسیدن به نقشه های پلید و کثیفش باید تور را طوری پهن می کرد که شکار آرام آرام و با پای خود در دام می افتاد. این دختر برخلاف بی کس و کار بودن بیش از حد مراقب خود بود. این را از زمانی که خود را در بایگانی حبس کرده و بیرون نیامده بود فهمید. باید کاری می کرد که او را تا زمانی که میخواست عبد و عبید خودش می کرد. اصلا از دختران چموش بیشتر خوشش می آمد. دخترانی که دور و برش بودند، با یک اشاره اسیرش می شدند و این دل زده اش می کرد. اما ناز با عکس العمل آن روز بد جور به دلش نشسته بود. خسته شده بود از هر چیزی که به راحتی به دست می آمد و به قول معروف سهل الوصول بود. دلش کمی بازی با این ماده شیر را می خواست. پس باید کمی صبر و حوصله نشان می داد.انگشتان در هم گره خورده ی ناز نشان از نگرانی و استرس بالایش بود. پشیمان از سوار شدن، نگاهش را به بیرون دوخت. بالاخره مازیار سکوت را شکست و با لحنی مظلومانه گفت:
romangram.com | @romangram_com