#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_36






***

اشک هام بند نمیومد. به هق هق افتاده بودم ، وقتی دست نوازش گر پدرم روی سرم نشست فهمیدم که هر دومون تنها شدیم. از چشماش غم می بارید. آخه اون عاشق مادرم بود. همین روز قبل کنار تشک مادرم نشسته بود و با مهربونی دستشو نوازش می کرد. بچه بودم و نمی فهمیدم لحظه های آخر عمر مادرمه. فقط می دونستم بدجور مریضه و ماه هاست که تو رختخواب افتاده. اما اون روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، وقتی رختخواب خالی مادرم رو دیدم، وقتی گریه های پنهونی پدرم رو حس کردم و ضجه های اطرافیانم رو دیدم ،فهمیدم که برای همیشه اونو از دست دادم. پس یتیم که می گفتن همین بود . هر کی می رفت و می اومد و یه دستی به سرم می کشید. یه آه جانسوز و یه کلمه زیر زبونی مثل آخی.. طفلی... بیچاره. خلاصه که تنها بودم، تنها تر شدم. فکرشو کن نه خواهری، نه برادری و حالا هم نه مادری. اون روزها گذشت با این که خیلی هم سخت گذشت اما گذشت. اون اوایل کارم همش دلتنگی و گریه بود. پدرم صبح به صبح وقتی می رفت سرکار منو میذاشت پیش عمه م . عمه هم که بچه نداشت واسه همون سر در نمی آورد باید با من چه جور رفتار کنه، شاید هم نمی خواست که خوب رفتار کنه... مگه چند سالم بود، یه دختر بچه شیش ساله با تموم کمبودها... دیگه عملا پدر هم نداشتم. صبح می رفت و شب برمی گشت. روز به روز هم بد اخلاق تر از قبل میشد. اولین باری که ازش کتک خوردم، پنج ماه بعد از مرگ مادرم بود. روز به روز رفتارهای پدرم تغییر بیشتری می کرد و اینو من با تمام بچگیم می فهمیدم. اون روز با تمام بچگیم به خاطر حاضر جوابیم حسابی از پدرم کتک خوردم. آخه یه بچه شیش ساله چی می فهمه. بگذریم مادر. تازه فهمیده بودم که عمه به خاطر فرار از نگهداری من به پدرم پیشنهاد داده که ازدواج کنه و تو تموم این مدت هم به دنبال یه خانم خوب و نجیب برای اون بوده و بالاخره روزی که اون خانم اومد تو خونه ی ما، من برای اولین بار به خاطر حرف بدی که بهش زدم از پدرم کتک خوردم و همین رفتار اولین دونه های نفرت رو تو دل من کاشت و رفتارهای تند و خشن روزهای بعد پدرم باعث آبیاری این نفرت شد طوری که هر روز بیشتر و بیشتر شاخ و برگ های درخت نفرتی که تو دلم کاشته شده بود پر بارتر از قبل میشد.بیچاره زن بابام زن بدی نبود اما من نمی تونستم محبت های پدرم رو تحمل کنم با اون بد رفتاری می کردم. اون سعی می کرد با من خوب باشه و یه جوری دل منو به دست بیاره اما من با لجبازی فقط موجب ناراحتی اون و پدرم می شدم. روزهام به آزار و اذیت عاطفه می گذشت و شبهام با کارهای بدی که می کردم به داد و بیداد پدرم. اما یه روز...

**********

یک هفته گذشته بود و هر روز صبح زود از خانه بیرون می زد و هر شب خسته به خانه بر می گشت. هنوز فرصتی پیش نیامده بود که ماهی ادامه ی قصه اش را برایش تعریف کند.

باران به شدت می بارید. تازه از شرکت بیرون زده بود و امتداد خیابان را طی می کرد تا به ایستگاه اتوبوس برسد. چتری را که صبح ماهی با دیدن باران به او داده بود را باز کرد و روی سر گرفت تا کمتر خیس شود. آن روز خانم احمدی به خاطر سرما خوردگی مرخصی گرفته و به شرکت نیامده بود. ناز مجبور شد، جور کارهای او را هم بکشد و ساعتی دیرتر از شرکت بیرون بیاید. اتوبوسی به سرعت از کنارش گذشت و در ایستگاه ایستاد. هنوز فاصله اش با ایستگاه زیاد بود. قدم تند کرد، اما با ناامیدی دید که اتوبوس به راه افتاد. آهی از سر افسوس کشید و دوباره آرام به سمت ایستگاه رفت. باید یک ربع دیگر در ایستگاه منتظر می ماند تا اتوبوس بعدی برسد.

هنوز به ایستگاه نرسیده بود که با صدای بوق اتومبیلی به عقب برگشت. متعجب به مهندس عظیمی خیره شد که درب سمت خود را باز کرده و کمی بدنش را به بیرون متمایل کرده بود و گفت:

- خانم صمدی بفرمایید برسونم تون... بارون خیلی شدیده.

شرمنده جواب داد:

- ممنون راهی نیست.

-تعارف نکنید. ممکنه اتوبوس بعدی خیلی دیر برسه. هوا هم که زود تاریک میشه. بفرمایید.


romangram.com | @romangram_com