#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_33
اخم هایش درهم شد و دستش را میان موهایش فرو برد و با کلافگی گفت:
- تو هم اگه یه بچه با اون همه مشکل رو دستت می موند، بی خیال همه چیز می شدی... عمل این دفعه هم که پاک ناامیدم کرد. خیلی داغونم مازیار خیلی... دلم می خواد یه جا باشه، برم و خودم و گم و گور کنم.
- من نمی فهمم تو چرا این طوری می کنی... به خدا مشکل سوگل اون قدر ها هم که تو سخت می گیری بزرگ نیست.
پوزخندی پر رنگ بر لبانش نقش بست و گفت:
- نگو کوری درد کوچیکیه... اون بچه هیچ جا رو نمی بینه... می فهمی ؟ به خدا انگار خودم کورم... داغونم... تو خودت می دونی سوگل تموم عشقمه... مادرش که ولش کرده. اگه منم بی خیالش بشم خوبه؟
و کلافه سرش را میان دستانش گرفت و چشمانش را بست و برقی را که در چشمان مازیار درخشید را ندید.
-باشه خودت رو ناراحت نکن... من هر کاری از دستم بربیاد برات می کنم. حالا از کجا شروع کنیم؟
************
زمانی که به خانه رسید، ماهی را در انتظار خود دید. در آغوش گرم و مهربان ماهی که فرو رفت احساس آرامش و امنیت تمام وجودش را پر کرد. نمی دانست چرا از ساعتی پیش هیجانی وصف ناپذیر تک تک سلول هایش را در برگرفته و حالا این آغوش ماهی بود که آرامش می کرد. با صدای ماهی به خود آمد:
- مادر چی شده چرا انقدر لپات گل انداخته؟
-نمی دونم خاله فقط یه جورایی خیلی خوشحالم.
– وا مادر تو هم یه چیزیت میشه ها.. یه روز تو لکی و دمق ... یه روزم سرخوش و خوشحال ... بگو ببینم تو اون شرکت چه خبره؟
لحن بامزه ماهی به خنده اش انداخت. ماهی هم از خوشحالی او خندید و گفت:
romangram.com | @romangram_com