#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_32


-بیا ببینم اون آقا دیگه کیه... ایشون آقای بزرگ مهر بود.

یعنی رئیس شرکت که مدت ها، غیبت داشت همین بود. چه شانسی درست در روز ورودش به شرکت چنین برخوردی با هم داشتند. اما ابروهای گره خورده مرد و لحن جدی و خشک او باعث شد کمی بترسد. نکند مرد ناراحت شده باشد. یعنی بی ادبی کرد، پاسخی به او نداد؟

خب چه کار می کرد شوکه شده بود!

اصلا بی هوا در آغوش او فرود آمده بود... حالا بزرگ مهر در مورد او چه فکری می کرد؟... در این میان، افکارش بی اراده به سمت پاهای بلند او کشیده می شد. راستی چه قدر قدش بلند بود؟ نقاشی های خطی کتاب بابا لنگ دراز مقابل چشمانش رژه می رفتند. با صدای جدی خانم احمدی از جا پرید:

- دختر رفتی تو هپروت... بیا برو به کارت برس... فردا هم سر موقع سر کارت باش . بزرگ مهر خیلی منظبطه. مبادا دیر کنی... می دونی وقتی بزرگ مهر توی شرکته یه جورایی همه سر کار خودشونن. حالا هم این جا واینسا.

+++

کنار پنجره ایستاده ،دست هایش را پشت کمر گره زده بود و متفکرانه به خیابان می نگریست. منتظر مهندس عظیمی بود تا بیاید و گزارش این چند وقت را بدهد. خودش آن جا بود و فکرش هزار جا. مدت ها بود که دیگر کار در درجه آخر برنامه هایش قرار داشت. در سال اخیر ، رسماً بی خیال همه چیز شده بود و سر رشته ی همه ی امور را به عظیمی سپرده بود. گاهی بیشتر از چند ماه به شرکت نمی آمد و زمان آمدنش هم آن قدر کوتاه و فرمالیته بود که چیزی از برنامه ها و کارهای شرکت سر در نمی آورد. نگاهش هنوز به خیابان بود که با دیدن دخترک ریز نقش دقایقی پیش از فکر کردن دست کشید و کنجکاو به او خیره شد. هنوز نگاه گیج و خیره ی دختر مقابل نظرش بود. در مقابل او دخترک جثه ی کوچک و ظریفی داشت. و او را به یاد فنچ کوچک سوگلش می انداخت. با یاد آوری سوگل آه عمیقی کشید و از پشت پنجره کنار رفت. گامی به سمت میز برداشت و روی صندلی بزرگ و چرم نشست. چرا همه چیز لذت خود را از دست داده بود. اصلا از بعد به دنیا آمدن سوگل از هیچ چیز لذت نمی برد. غم و غصه ی دخترکش او را در عرض چند سال پیر کرده بود.این را موهای سپیدی که کنار شقیقه اش دیده می شد نشان می داد. باز هم آهی کشید و آرنج هایش را حایل میز کرد و صورتش را با کف دست پوشاند. با صدای ضربه ای که به در خورد دستی به موهایش کشید و نفسش را بیرون داد و گفت:

- بیا تو.

با ورود عظیمی سرش را به پشتی بلند صندلیش تکیه داد و گفت:

- زودتر بگو باید برم.

لبخند محوی روی لبهای عظیمی نشست و گفت:

- ای بابا نیومده کجا می خوای بری؟ امیر علی امروز رو بی خیال شو. کلی کار روی سرم ریختی و رفتی... بابا دو ماهه که نیستی. عملا همه چی رو ول کردی به امون خدا...


romangram.com | @romangram_com