#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_31
چرا نمی توانست جواب دهد . اصلا انگار خشک شده بود. با صدای احمدی که از پشت سرش او را صدا می کرد به خود آمد:
- ناز چرا این جا وایستادی.
"ناز" با شنیدن نامش ابروهای مرد به طرز جالبی بالا پرید و گوشه ی راست لبش تکانی خورد.
– اِ... جناب بزرگ مهر مشتاق دیدار همه کارکنان دیروز منتظر شما بودند. خوش
اومدید قربان. بفرمایید.
و سقلمه ای به پهلوی ناز زد و آرام گفت:
- دختر چرا ماتت برده؟ بیا این ور دیگه.
ناز دستپاچه سلامی کرد و سرش را پایین انداخت. پاهای او را می دید که از کنارش گذشت و پله ها را بالا رفت. عطر خاصی در فضا ی اطراف پیچیده بود که بیشتر گیج و منگش کرده بود. احمدی با سقلمه ای دیگر او را به خود آورد و گفت:
- وای خدا به خیر بگذرونه این که دوباره مثل برج زهره مار بود... البته باید بهش حق داد... ها. بیچاره درگیر بچه ی مریضشه...
و انگار به یاد چیزی افتاده باشد ادامه داد:
- اصلا بیا بریم ببینم تو باز این جا چی کار داشتی. مگه قرار نبود اینوارا نیایی؟
ناز با لحنی پر از نگرانی گفت:
- می خواستم برم خونه، یه کمی باید خرید می کردم... هر چه قدر منتظر شدم تا شما بیایی خبری ازتون نشد این شد که اومدم دنبالتون... اما همون دوتا پله ی اول پشیمون شدم خواستم برگردم که با اون آقا مواجه شدم.
romangram.com | @romangram_com