#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_30
-یعنی می گی مهندس عظیمی پشتشه؟
-نه بابا اون که خیلی آقا و با شخصیته... من که تا حالا ازش چیزی ندیدم. این دختره یکی رو تو این شرکت داره که پشتش بهش گرمه حالا اون کیه خدا میدونه.
ناز باز به فکر فرو رفت. دیروز برخورد جدی عظیمی را با مظفری دیده بود. هیچ انعطافی در چهره او ندیده بود. احمدی با دیدن چهره متفکر او گفت:
- بی خیال بابا... حالا پاشو و بهش فکر نکن. می دونی که این چند روزه خیلی کار داریم . کل این پرونده ها باید مرتب بشه . می دونی که تا آخر هفته رییس بزرگ بر می گرده . حوصله ندارم بیان و ازمون ایراد بگیرن. راستی از این به بعد هم تو همین جا بمون و من خودم کارهای مربوط به بالا رو انجام می دم.
زیر لب تشکری کرد و کمی دلش آرام شد.
**************
یک هفته گذشته و خدا را شکر آرامش به وجودش برگشته بود. از کابوس های شبانه اش هم خبری نبود. کارها تمام شده و تمامی پرونده ها هم دستی و هم کامپیوتری مرتب شده بودند. احمدی به قولش عمل کرده بود و هر بار کاری مربوط به طبقه ی بالا می شد، خودش آن را به انجام می رساند. اما همین بهانه ای شده بود تا کار بیشتری به گردن ناز بیندازد. ناز هر روز خسته از کار زیاد به خانه بر می گشت اما به همین راضی بود و خیالش راحت، که مشکلی برایش پیش نمی آید. کنار ماهی زندگی کردن درست مثل این بود که دنیا را به او داده اند. ماهی مهربان بود و پر از محبت. آرامش کنار ماهی را به هیچ چیز عوض نمی کرد.
آن روز خسته از یک روز پر کار از پشت میزش بلند شد. خانم احمدی به طبقه ی بالا رفته و هنوز برنگشته بود. او که قصد داشت کمی برای ماهی خرید کند کیفش را برداشت و از اتاق بیرون زد. مردد کنار پله ها ایستاده بود دلش نمی خواست به طبقه بالا برود اما باید به خانم احمدی می گفت که باید کمی زودتر به خانه برود. نمی دانست چرا پاهایش یارای بالا رفتن از پله ها را نداشت به زور دو پله را بالا رفت اما تردید اجازه نداد و پشیمان به سمت عقب برگشت تا به اتاقش برگردد که محکم به جسمی سفت و سخت برخورد کرد و صدای آخش را درآورد. در همان لحظه دستی دور بازوهایش گره خورد تا مانع پرت شدن جسم کوچکش به روی پله ها شود. برخورد آن قدر سریع اتفاق افتاد که اجازه هیچ عکس العملی را به او نداده بود.بعد از چند ثانیه آرام چشمانش را که در همان لحظه از ترس بسته شده بود باز کرد.نگاهش روی دو پای بلند مات شد. با صدای جدی و خش دار و در عین حال طلبکارانه شخص مقابلش به خود آمد:
- چی شده؟ چرا ماتت برده خانم؟
به خود جرأت داد و امتداد پاها را به سمت بالا گرفت و در نهایت به چهره مرد رسید. تنها چیزی که در آن لحظات افکارش را درگیر خود ساخته بود قد بلند مرد بود. رویای کودکی هایش مقابل چشمانش قد علم کرده بود. "بابا لنگ دراز"
مرد کمی سر خم کرد و همان طور که با ژست خاصی یک دستش را در جیب فرو می برد گفت:
- خانم چیزی شده؟
romangram.com | @romangram_com