#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_29
بالاخره با خوردن چند جرعه احساس کرد نیروی از دست رفته به پاهایش برگشت. تنش کمی آرام شد و دست هایش از لرزش ایستاد. باز احمدی شروع کرد:
- اصلا اگه نگی از دیروز اون بالا چه اتفاقی برات افتاده ول کنت نیستم. دختر جون بگو ببینم چی شده؟
مردد نگاهش را به احمدی دوخت و گفت:
- یه کم با منشیه حرفم شد.
-چی با اون عجوزه؟ آخه چرا؟
-خودش تو بردن پرونده تأخیر داشت انداخت گردن من.
- کثافت ... خدا لعنتش کنه. ببین منو، سعی کن خودت رو ازش دور نگه داری. از این به بعد هم نمی خواد تو بری بالا ... من اون عفریته رو می شناسم. نباید می ذاشتی صابونش به تنت بخوره... شر نشه واسه ت خوبه. بهتره یه مدت جلوی چشماش نباشی. تا یادش بره... .
احمدی با دیدن حال ناز، در دل بر خودش لعنتی فرستاد که دیروز تنبلی کرده و پرونده را به دست ناز داده بود. او که آن عجوزه را می شناخت. بارها دیده بود که چه بلایی بر سر دختران جوانی که پا بر قلمرو حکمرانی اش گذاشته بودند آمده است ، پس چرا غفلت کرده بود. ناز با نگرانی گفت:
- میشه یه چیزی بپرسم؟
-بگو.
- چرا باید ازش بترسم؟
احمدی از حرص پوفی کرد و عصبی گفت:
- برای این که می ترسه موقعیت به اون خوبی رو از دست بده. کلاً زن بد ذاتیه... فکر می کنی به راحتی تونسته اون پست رو بگیره... منشی رئیس و معاون هر دو با هم کار هر کسی نیست... قبلا منشی بزرگ مهر یه کس دیگه ای بود، همین عفریته کاری کرد که اون بیچاره رو مفتضحانه بیرون کردند. بزرگ مهر کوچیک هم دیگه به هیچکی اطمینان نکرد. اصلا من می گم این دختر اگه یه پشت گرمی بزرگ نداشته باشه غلط بکنه این کارا از دستش بر بیاد.
romangram.com | @romangram_com