#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_28


خانم احمدی سرش را بلند کرد و به او که بغ کرده مشغول کارش بود نگاه کرد. نمی دانست چرا از دیروز که به طبقه ی بالا رفته بود این طور پکر و ناراحت است. ناز کم حرف نبود اما از دیروز تا به الان چند کلمه بیشتر حرف نزده و در فکر بود.

-خانم صمدی؟

-...

-ناز؟

باز جوابی نشنید. آن قدر غرق در افکارش شده بود، که انگار در این دنیا حضور نداشت. احمدی از جایش برخاست و به طرف او رفت و پشت سرش ایستاد. ناز بی توجه به اطرافش مشغول مرتب کردن فایل های داخل قفسه ها بود. آرام دست بر شانه ی او گذاشت و گفت:

- ناز؟

از جا پرید و هین بلندی کشید و با چشمان از حدقه بیرون زده به عقب برگشت.احمدی متعجب از عکس العمل او گفت:

- وا دختر چته؟ چرا این جوری می کنی؟

آن قدر ترسیده بود که قدرت تکلمش را از دست داده بود. احمدی سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

- ای بابا تو چرا این جوری می کنی... بیا بشین این جا ببینم.

دست او را گرفت و روی صندلی نشاند و از اتاق بیرون زد. رنگش پریده و عرق سردی بر تنش نشسته بود و هم چون بید می لرزید. احمدی با لیوانی آب قند وارد اتاق شد و همان طور که مشغول هم زدن آن بود مشغول وراجی شد.

- بابا به خدا چند بار صدات کردم، نمی دونم چرا از دیروز تا حالا تو فکری؟ ببین چه رنگت پریده... دختر مگه جن دیدی؟ بیا... بیا یه کم از اینو بخور تا حالت سر جاش بیاد. ای بابا اینم از کار امروز... تو رو خدا رنگشو ببین مثل میت شد.


romangram.com | @romangram_com