#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_27
پچ زد:
- خواب بدی بود. خیلی بد.
از یادآوری آن صحنه های بد و عذاب آور چندشش شد و لرزی بر تنش نشست. ماهی با لحنی آرام بخش و تسکین دهنده گفت:
- داری می گی خواب... خوبه حالا خواب می دیدی ... زهره ام ترکید به خدا.
دستانش را جلوی صورتش گرفت و هق هق کنان گفت:
- مُردم خاله... اگه یه کم دیر تر بیدار می شدم از ترس سکته می کردم.
ماهی دست بر زانوی دردناکش گذاشت و از جا بلند شد. با چشمانی وحشت زده پرسید:
- کجا میری خاله؟
-نترس مادر می خوام برات یه چیکه آب بیارم. نمی دونم چی دیدی که رنگ به روت نمونده...لا اله الا ا...
ماهی که بیرون رفت بی حس و حال سرش را روی بالش گذاشت و نگاهش را به سقف دوخت. رفتار امروز مهندس عظیمی عجیب روی روحیه اش اثر گذاشته و ذهنش را به هم ریخته و آشفته کرده بود... تازه می فهمید دور و برش چه خبر است. ترس بدی وجودش را پر کرده بود. با صدای ماهی از افکارش بیرون آمد.
– بیا مادر یه کم عرق بیدمشک هم توش ریختم آرومت می کنه. بخور ببینم چی دیدی؟ چرا از سر شب انقدر دمق بودی؟ سر کارت اتفاقی افتاده؟
سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و جرعه ای از نوشیدنی آرام بخش او را سر کشید. دلش نمی خواست ماهی را نگران کند. اگر حرفی می زد او را هم درگیر افکار خودش می ساخت. مطمئن بود خوابش متأثر از رفتار مهندس عظیمی بوده.در دلش آشوبی به پا بود. از بعد از ظهر که به خانه برگشت، درگیر افکار ضد و نقیضش بود. هنوز گیج و مات رفتار مهندس بود... نمی دانست چرا هنوز ته دلش نتوانسته خود را قانع کند و مطمئن بود که ریگی به کفش های اوست. حرف های ضد و نقیض مهندس را به خاطر آورد"ما به نجابت و پاکی پرسنلمون خیلی اهمیت می دیم" پس آن منشی با آن قیافه و طرز رفتار آن جا چه می کرد؟ خودش که کاملا ساده می رفت و می آمد،حتی یک آرایش معمولی را هم نداشت. پس چرا مهندس درباره ی او چنین فکری کرده بود؟ صد بار فکر کرد، که دیگر به آن جا بر نگردد اما می دانست با این کار آینده ای ندارد، تازه اگر این شغل را از دست می داد، معلوم نبود دوباره کی و کجا می تواند کار پیدا کند. نباید عجله می کرد، اما مطمئنا از این به بعد محتاطانه رفتار می کرد و سعی می کرد همان طور دور از همه بماند.
***
romangram.com | @romangram_com