#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_26
-می بینم که این جایی. من که کاریت ندارم خانوم کوچولو.
قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین می شد. احساس می کرد که الان است که روح از تنش خارج شود. وحشت و ترس وجودش را در برگرفته بود و مثل بید می لرزید. قادر به حرف زدن نبود و زبانش هم چون چوب خشکی در دهانش بی حرکت مانده بود. آن قدر ترسیده بود که حتی نمی توانست جیغ بزند و کمک بخواهد. دست های قوی مرد که روی کمرش لغزید عرق شرم تمام وجودش را پر کرد. به زور صدایی همچون ناله از گلویش خارج شد، اما مرد بی توجه در همان تاریکی خود را به او چسبانده بود. لبهای خیس و چسبانش که بر گردنش نشست طاقت از کف داد و جیغ بلندی از ته دل کشید و از خواب پرید. نفس نفس زنان میان رختخواب نشست. خیس عرق شده بود.
دقایقی نگذشته بود که در به شدت باز شد و ماهی لنگان لنگان خود را به او رساند:
- چی شده جانم؟ نترس مادر، نترس خواب دیدی؟
تکه تکه نفسش را بیرون داد و به زحمت زمزمه کرد:
- خا...خاله.
و به شدت زیر گریه زد. تنش مثل بید می لرزید و یخ کرده بود، در آغوش گرم و امن ماهی فرو رفت و با صدای بلند هق زد. دستان ماهی روی کمرش بالا و پایین می رفت و نوازش گرانه ضربه می زد.
– ای جانم عزیزم... چی شده مادر؟ اصلا از سر شب چت بود تو؟ چرا انقدر تو لک رفته بودی ؟ چیزی شده چرا هیچی به من نمی گی؟
آرام نالید:
- خاله.
ماهی او را از میان آغوشش بیرون کشید و نگاهش را در میشی های خیس او دوخت و گفت:
-چی شده مادر ؟ تو چرا حرف نمی زنی؟
romangram.com | @romangram_com