#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_25
- اَه ... داشتی گند می زدی پسر ... چه طور نفهمیدی این دختره یه لا قبا از اوناش نیست.
خدارو شکر که تونستم یه جوری قضیه رو جمعش کنم. اما دختره خیلی ساده است. نه به اون اولدرم بلدورمش، نه باین که خیلی زود حرفام رو باور کرد... خودم براهش میارم... فکر کرده می تونه از دست من قِسِر در بره... حالا واسه من سخنرانی می کنه...با این جور دخترا باید از یه روش دیگه استفاده کرد. روشی که روشون خوب جواب میده.
پوزخندی روی لب هایش نشست و برقی شیطانی در چشمان سیاهش درخشید... بعد از لحظاتی کوتاه به سمت در اتاق رفت و آن را باز کرد و با لحن خاصی رو به مظفری کرد و گفت:
- اگه کارت تموم شده پاشو بیا تو اتاق.
مظفری لب برچید و با اخمی تصنعی و گستاخانه گفت:
- چیه چی شد؟ تیرت به سنگ خورد؟ حالا یاد من افتادی؟
عصبی رو به او کرد گفت:
- ندا اخلاقمو از این که هست سگ تر نکن... گفتم پاشو بیا تو اتاق.
ندا پشت چشمی نازک کرد و با عشوه و ناز از پشت میز بلند شد و وارد اتاق شد. دستهای عظیمی که بر قوس کمرش نشست، با پشت پا درب را بست و صدای قفل، در راهروی خالی پیچید.
***
بدنش عرق کرده بود و حس می کرد یارای حرکت ندارد. دست و پاهایش سر شده بود و نفسش بالا نمی آمد. در تاریکی راهرو صدای پای پشت سرش او را در جا میخکوب کرد. سعی می کرد آرام نفس بکشد تا شخص مورد نظر پی به حضورش در آن گوشه ی دیوار نبرد. اما نمی دانست چرا صدای قدم ها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.بدن منقبضش را بیشتر در خود جمع کرد. دهانش از ترس خشک شده بود. آب دهانش را به زور قورت داد و نفس را در سینه حبس کرد. اما با شنیدن صدایی کنار گوشش تنش در جا یخ کرد.
romangram.com | @romangram_com