#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_24


با شنیدن این حرف ها کمی آرام شد، به نرمی سرش را تکان داد و گفت:

- واقعا نمی دونم چی بگم. حسابی شوکه شدم.

-لطفا همه ی این ماجرا بین خودمون باشه.

-خواهش می کنم .

-من پرونده ی شما رو خوندم. معرفتون آقای نادری مرد بسیار نازنین و محترمی هستند. با جناب رییس هم دوستی چندین و چند ساله دارن. دلم می خواد باور کنید این یه امتحان بود برای سنجیدن نجابت و پاکی شما... راستش من و البته مهندس بزرگمهر به پاکی و نجابت پرسنل اهمیت زیادی می دیم. خب خدا رو شکر شما سر بلند از این امتحان بیرون اومدید.

نفسی از عمق جانش کشید و گفت:

- من می تونم برم؟

- البته... فقط فراموش نکنید...

- چشم به کسی حرفی نمی زنم.

-می تونید برید سر کارتون.

-با اجازه.

بالاخره از اتاق خارج شد. با بیرون رفتن ناز از اتاق، عظیمی عصبی مشتش را بر کف دستش کوبید و با خود گفت:


romangram.com | @romangram_com