#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_23

لحظه ای نمی دانست چه بگوید... حس نفرت و انزجار درونش را پر کرد... واقعا دهانش قفل شده بود و نمی دانست باید چه عکس العملی نشان دهد... یعنی این مرد با تمام جلال و جبروتش داشت به او نخ می داد؟ اصلا باورش نمی شد!... تمام این هفته در اتاق دلگیر و کوچک بایگانی خدا را بارها شکر کرده بود که او را جای مناسبی آورده. پس ان همه اطمینان آقای نادری از بابت چه بود؟ بار دیگر نگاهش را به عظیمی دوخت. این مرد گرگ صفت در لباس میش مقابلش نشسته بود و برایش لبخند می زد. دیگر سکوتش طولانی شده بود و همین باعث می شد لبخند عظیمی لحظه به لحظه عریض تر گردد. برای لحظه ای تمام توانش را جمع کرد و محکم از جا بلند شد و قاطع و جدی گفت:

- شما چی فکر کردی آقا؟ هان ؟ با خودتون فکر کردین یه دختر بی کس وکار رو استخدام می کنید و بعدش دیگه عشق و حال؟ هه... منو باش که باور کرده بودم تو این دنیا که پر از گرگه خدا به من رحم کرده و تونستم یه جایی رو پیدا کنم که چهارتا آدم حسابی توش دارن کار می کنن. هر روز اون پایین خدا رو شکر می کردم که یه راه نجاتی برام باز کرده ... می تونم کار کنم و برای خودم کسی بشم. اما عجیب غافل بودم از گرگ هایی که با ظاهر آراسته اطراف ما می چرخن و هر موقع فرصت باشه رحم نمی کنن و طعمه رو تو عرض چند دقیقه ازهم می درند. نه آقا من درسته پدر ندارم... مادر ندارم... شاید هیچ کس رو نداشته باشم، اما همیشه و هر لحظه خدا رو کنار خودم به وضوح احساس می کنم.

خشمگین و عصبی ادامه ی حرف هایش را با بغض نشسته بر گلویش فرو داد و به سمت در به راه افتاد. اما با صدای کف زدن دست های مهندس متعجب تر از قبل به عقب برگشت. چشمانش روی دست های او مات شده بود. خدایا این چه بازی بود؟ این مرد چه فکری کرده بود؟ به نظر نگاه مهندس رنگ دیگری گرفته بود. مستأصل نگاه می کرد که مهندس با لحنی جدی گفت:

- بفرمایید بشینید خانم.

احساس کرد وزنه به پاهایش بسته شده و یارای گام برداشتن نداشت. مهندس همان طور که از پشت میزش بلند می شد، لیوان کنار دستش را برداشت و از درون پارچ روی میز کمی آب داخل آن ریخت و با چند قدم بلند خود را به او رساند و آن را به سمتش گرفت و گفت:

- بخورید... دارید می لرزید.

به زحمت با دستان لرزانش لیوان را گرفت و جرعه ای از آن را نوشید. درست مثل این که آبی بر آتش ریخته بود. عظیمی محتاطانه گفت:

- بهتره بشینید... رنگ و روتون حسابی پریده؟

خدایا این مرد که بود؟ چرا در عرض این یک ساعت هزار بار رنگ عوض کرده بود؟ دلش نمی خواست بنشیند هنوز حس بدی که به او دست داده بود سراسر وجودش را پر کرده بود، به همین خاطر زمزمه کرد :

- همین جا راحتم.

مهندس با صدایی بم و خاص گفت:

- من یه عذر خواهی بهتون بدهکارم... راستش می خواستم یه جورایی از شما مطمئن بشم... آخه می دونید توی شرکت اکثریت با آقایونه و ما پرسنل خانم کم داریم... برای همین یه جورایی می خواستم از شما خیالم راحت باشه... منو به خاطر جسارتم ببخشید... اما برام مهم بود کارمندام از چه خصوصیتی برخوردار هستند. هیچ جور نمی تونستم به درونتون نفوذ کنم برای همین فکر کردم این جوری امتحانتون کنم. احسنت به شما خانم ...

یعنی واقعا امتحان پس داده بود؟!

romangram.com | @romangram_com