#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_22




**************

-در رو پشت سرت ببند.

آرام در را پشت سرش بست و گامی به سمت میز بزرگ مقابلش برداشت. اتاق بسیار بزرگی بود و رو به روی میز او میز بزرگ دوازده نفره ای قرار داشت. تابلوهای بزرگ از پروژه های ساختمانی روی دیوار دو طرفش نصب شده بود. گلدان بزرگ دیفن باخیا با برگ های پهن و سبز روشن، گوشه ی اتاق، پشت میز و صندلی مهندس خودنمایی می کرد. با صدای مهندس دست از دید زدن اطراف کشید و نگاهش را به میز رو به رو دوخت.

– خب... چرا اون جا ایستادی بشین.

متعجب از لحن خودمانی مهندس سرش را بالا گرفت و نگاهش را به او دوخت که با لبخند به نزدیک ترین صندلی کنار میزش اشاره می کرد. چهره ی جذاب و دل نشینی داشت... پوستی گندمگون و چشم و ابرویی مشکی... و لب و دهانی کاملا متناسب و بینی عقابی که چهره ی خاصی را برای او ساخته بود. اما در آن حال نمی دانست کدام رفتار را باور کند بی توجهی و بی تفاوتی دقایقی پیش یا این همه نزدیکی و لحن کاملا خودمانی!!!

با طمأنینه نشست. اما این بار با چیزی که شنید ابروهایش بالا پریدند و مات و متحیر به مهندس خیره ماند.

-ببین بهتره راحت باشی، ما آقایون، البته به نوعی من با خانم ها خیلی راحتم به خصوص با امثال شما.

از لحن کش دار او دست هایش بی اراده در هم گره خورد و با لکنت گفت:

- بب... ببخشید، م ... من متوجه منظورتون نمی شم.

عظیمی چشمکی ریز زد و با لحنی خاص گفت:

- کم کم متوجه می شی خانوم.


romangram.com | @romangram_com