#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_21

-بله، خواهش می کنم... البته....بفرمایید.

-پس منتظر خبر شما هستم.

-حتما قربان در خدمت هستیم.

با راهنمایی مهندس عظیمی مرد مسن خداحافظی کرد و رفت. کمی خود را جمع و جور کرد و از آن حالت تهاجمی بیرون آمد.

عظیمی بی تفاوت از کنارش گذشت اما در یک لحظه در جا ایستاد و روی پاشنه ی پا چرخید و نگاه پر از تعجبش را به او دوخت. باز هم مجبور شد برای بار دوم سلام کند. این بار عظیمی گامی به سمت او برداشت و با صدایی متفاوت و آرام جواب داد:

- سلام.

مظفری با لحنی پر از تمسخر گفت:

- جناب مهندس، ایشون همون خانمیه که آقای نادری معرفی کرده بودند.

هنوز نگاه عظیمی همان طور سوالی بود. شاید او باید خود را معرفی می کرد اما مهندس عظیمی مؤدبانه گفت:

- این هفته کارم خیلی زیاد بود... می خواستم حضوری ببینمتون اما وقت نشد. بیایید به اتاقم.

و به سمت اتاقش به راه افتاد. دهانش خشک شده بود. آب دهانش را به زحمت قورت داد. مهندس رفته بود و او هنوز مردد سر جایش ایستاده بود. نمی دانست چرا دست و پایش سست شده است و یارای حرکت ندارد. با صدای مظفری که تهدید وارانه او را نشانه گرفته بود به خود آمد:

- یه کلمه حرف بی ربط بزنی و بخوای موقعیت منو به خطر بندازی، دیگه باید قید این شرکت و کار رو بزنی فهمیدی؟



romangram.com | @romangram_com