#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_20


- چرا به مهندس دروغ گفتید؟

چشمان مظفری که تا آن لحظه ترسیده و نگران بود دوباره پر از گستاخی شد و گفت:

- چه دروغی؟ به جای این که این جا وایسی بهتره بری و به کارات برسی. دختره ی پَر...

ناز میان کلامش پرید و محکم و جدی گفت:

- من به شما اجازه نمی دم بهم توهین کنی.

مظفری با پر رویی تمام پرسید:

- مثلا اگه توهین کنم چی می شه؟

بغض بدی گلویش را گرفته بود اما نمی خواست گریه کند. نباید در مقابل چنین آدمی خود را ضعیف نشان می داد. گامی به جلو گذاشت و مقابل میز ایستاد.نگاهش را به چشمان مظفری دوخت. برق خشم در چشمانش درخشید. نباید می گذاشت از همین اول حق و حقوقش ضایع شود باید حرفش را می زد. به همین خاطر با صدایی که سعی داشت کمتر بلرزد جواب داد:

- اون موقع مجبور می شم به مراتب بالاتر مراجعه کنم.

و با نگاهش به سمت اتاق اشاره کرد. هر چند که دیده نشده بود و حتی مهندس عصبانی او را لایق جواب سلام هم ندانسته بود اما باید طوری رفتار می کرد که مظفری دفعه بعد جرأت ناراحت کردن او را نداشته باشد.

-ببین دختر جون تا بیشتر از این عصبانی نشدم بهتره رات و بکشی و بری تو همون دخمه ی پایین، وگرنه کاری می کنم از همون جا هم با یه تی پا بیرونت کنن.

حس بد حقارت تمام وجودش را به لرزه در آورده بود و از سویی بغضی ناخواسته گلویش را می فشرد. انگشت هایش مشت شده بود و رنگ صورتش به سرخی می گرایید. دلش می خواست می توانست زن مقابلش را با دستهایش خفه کند. دهان باز کرد که چیزی بگوید که دوباره در باز شد و این بار مهندس با مرد مسن تری از آن خارج شد.


romangram.com | @romangram_com