#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_2


بغض گلویش را به زحمت فرو داد و گفت:

- الان میام.

مهتاب چهره ی گرفته و درهم او را از نظر گذراند و گامی به جلو برداشت:

- ناز تو چته؟ دیوونه حالا که شانس آوردی یه راه برای بیرون رفتن از این جا پیدا کردی خرابش نکن.... مگه همه ی ما منتظر یه همچین فرصت هایی نیستیم...

چشمانش را بست و بغض نشسته در گلویش را به زور فرو داد... نمی خواست گریه کند، نه حداقل حالا...با صدایی که دو رگه شده بود زمزمه کرد:

- من... من یه کم از اون بیرون می ترسم.

مهتاب کمی نگاهش کرد و پقی زیر خنده زد و گفت:

- خیلی دیوونه ای بابا... هر کی بشنوه فکر می کنه تا حالا از این جا بیرون نرفتی.... دختر منو اُسکل کردی آره؟

ناز دست او را گرفت و کنار خود روی تخت نشاند و گفت:

- به خدا نه... خودت می دونی که شب و روزم به دعا گذشت تا بتونم یه روز از این جا برم... اما حالا یه کم می ترسم... نمی دونم چه جوری بگم از اون تنهایی که بیرون هست می ترسم... مهتاب من اون بیرون هیچکی رو ندارم...

بالاخره بغضی که از صبح مانع شکستنش شده بود درهم شکست و قطره های درشت اشک روی گونه هایش چکید. همزمان چانه ی مهتاب هم شروع به لرزش کرد و هر دو در آغوش هم فرو رفتند و صدای هق هقشان فضای اتاق را پر کرد. حالش درست به مانند پرنده ای بود که سال ها پشت میله های قفس نگاه به بیرون دوخته بود اما حالا که به نوعی در قفس باز شده بود ، جرأت بیرون رفتن و پریدن را نداشت.

***


romangram.com | @romangram_com