#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_1
نگاهش به تک درخت بزرگ و کهنسال حیاط خیره مانده بود... زاغ سیاهی که قار قار کنان از روی شاخه ی لخت و بی برگ چنار به پرواز درآمد او را افکارش بیرون کشید.
دستی به پیشانی مرطوبش کشید و عرق نشسته بر آن را پاک کرد. هر گاه این گونه به فکر فرو می رفت تمام تن و بدنش خیس می شد. به آرامی از جا بلند شد و به سمت کمد لباسش رفت. دستش را به نرمی روی بدنه ی فلزی و رنگ و رو رفته ی آن کشید و نگاه غمگینش را دوباره در اتاق چرخاند. اتاقی که سال ها محل زندگیش بود.سال هایی که بالاخره با تمام سختی هایش به پایان رسیده بود. سال های بی کسی و تنهایی!
تمام زوایای اتاق را از نظر گذراند...
سه کمد کوچک فلزی و سه تخت یک نفره، تنها وسایل اتاق بود و پنجره ی بزرگ و چوبی که رو به حیاط قرار داشت. پنجره های که بارها زمان دلتنگی هایش گوشه ای از آن
می نشست و تا ساعتها در سکوت به بیرون خیره می شد و همیشه ی خدا در زمستان از لا به لای درزهایش سوز بدی می آمد. لبخند تلخی کنج لبانش نشست...
داشت با تمام داشته ها و نداشته هایش خداحافظی می کرد... مگر نه این که تا ساعتی دیگر از آن جا می رفت... اما خب دل کندن از تمام روزهای کودکی که
در آن جا گذرانده بود، کار سهل و آسانی نبود.بار دیگر، نگاهی دور تا دور اتاق چرخاند. از همین حالا احساس دلتنگی می کرد. دلش رفتن و نرفتن می خواست
و دو روز بود که با خود درگیر بود
... دو روزی که پلک بر هم نگذاشته بود... ترس و هراسی که وجودش را در برگرفته بود، در این دو روز لحظه ای او را رها نکرده بود.
دروغ چرا؟!با خود که رودربایستی نداشت. به معنای واقعی کلمه می ترسید و پای رفتن نداشت. آخر مگر می شد در این جامعه ای که با داشتن
هزار کس، باز هم دچار مشکل می شدی، اویی که هیچ کس و کاری نداشت بتواند جان سالم به در برد. افسرده لبه ی تخت نشست. بغض کرده بود و دلش گریه می خواست. نگاهش به در کمد که بازش کرده و همان گونه به حال خود رهایش کرده بود، مات شد... ساک کوچک قرمز رنگی که دیروز خانم مفتح به او داده بود از درون کمد به او دهن کجی می کرد. از روی تخت روی زمین خزید و خود را کنار کمد کشید... دستش را جلو برد و ساک را بیرون آورد و بدون هیچ تأملی چند دست لباس و وسایل اندکش را در آن جا داد... تصمیمش را گرفته بود رفتن بهتر از ماندن بود. برخلاف اسمش که ناز بود چهره ی چندان نازی نداشت... اصلا نمی دانست آن که این چنین اسمی روی او گذاشته، چه فکری کرده است؟... هر بار وقتی یکی از خیرین نامش را می پرسید با خجالت نامش را بر زبان می راند... همیشه فکر می کرد" اسم باید به چهره ی آدم بخوره... نه اینکه اسمت ناز باشه و ..."
آهی از سر افسوس کشید... هنوز دکمه های مانتویش را نبسته بود که در با شدت باز شد و مهتاب هیجان زده وارد اتاق شد:
- ای بابا تو کجایی؟ دِ بیا دیگه...
romangram.com | @romangram_com