#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_3

مهتاب با گوشه ی دستمال اشک های او را پاک کرد و گفت:

- ناز خیلی دلم برات تنگ میشه.

-منم همین طور...

با تک تک دوستانش و مسئولین بهزیستی خداحافظی کرده و حالا می رفت که ببیند دست سرنوشت چه روزهایی را برایش رقم زده است.

اتومبیل منتظرش بود. ساک کوچکش را برداشت و به راه افتاد... خدا را شکر بیشتر اشکهایش را طبقه ی بالا در کنار مهتاب ریخته و حالا کمی دلش سبک شده بود. در اتومبیل را باز کرد و همزمان دست آزادش را برای بقیه تکان داد و روی صندلی عقب جای گرفت. همه ی بچه ها از کوچک و بزرگ اشک ریزان برایش دست تکان می دادند و بالا و پایین می پریدند. لحظه ای به یاد قصه ی محبوبش افتاد "بابا لنگ دراز"... اما نه از بابای قد بلند خبری بود و نه از کسی که او را عاشقانه دوست داشته باشد.

صدای مرد راننده او را از افکارش بیرون کشید:

- خانم حالا کجا بریم؟

آدرس را که قبلاً روی تکه کاغذی نوشته بود از داخل جیبش بیرون کشید و به سمت او گرفت. مرد به عقب برگشت و برگه را گرفت. و با نگاهی سرسری، سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:

- هوم... می شناسم... خیالتون راحت.

نفسی به آسودگی کشید و تکیه اش را به صندلی داد و چشمان خسته از گریه اش را بر هم گذاشت.

***

تازه وارد بیست و یک سال شده بود و در طول این سال ها پس از گرفتن دیپلم و بعد از شرکت در کنکوری ناموفق، قید آن را زده و توانسته بود در کلاس های مخصوص بچه های بهزیستی مدرک کامپیوترش را بگیرد. شانس آورده بود، یکی از خیرین، همان سال باعث شد، عده ای از بچه ها بتوانند در کلاس کامپیوتر شرکت کنند و حالا خیری دیگر کاری مناسب با شرایط او در شرکت ساختمانی پیدا کرده بود. آقای نادری یکی از بزرگترین خیرین بهزیستی بود... نه قد بلند بابا لنگ دراز را داشت و نه جوانی او را... هر موقع که به این موضوع فکر می کرد لبخند بر لبانش می نشست... رویاهای دخترانه هیچ وقت دست از سرش برنداشته بود... اولین بار که رمان بابا لنگ دراز را خوانده بود تا مدت ها در فکر فرو می رفت و در خیالات، خود را جودی آبوت تصور می کرد. بارها موهای بلند و سیاهش را دو گوشی می بست و در آینه آن ها را قرمز و آتشین تصور می کرد. در آرزوهایش همیشه جای یک بابا لنگ دراز خالی بود.

با صدای راننده از افکار کودکانه اش بیرون پرید و کرایه راننده را پرداخت کرد و از اتومبیل پیاده شد. مقابل خانه ی کوچکی با درب آبی ایستاده بود و گیج و منگ به در رو به رو خیره شده بود. دسته ساک را دو دستی و محکم در مقابلش گرفته بود و می فشرد. پس از چند ثانیه بر خود مسلط شد و انگشتان منقبض شده اش را باز کرد و زنگ خانه را فشرد. صدای زنگ از همان جا هم شنیده می شد.

romangram.com | @romangram_com