#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_18


- پرونده ی مربوط به پروژه ی عرشیا رو آوردم . مهندس عظیمی هستن؟

پوزخند صدا داری که بر لبهای منشی نشست کلافه اش کرد:

- بذارش رو میز. مهندس مهمون دارن... بعدا خودم بهشون می دم.

بی حرف پرونده را روی میز گذاشت و به عقب برگشت و قصد رفتن کرد که با صدای نازک و پر عشوه ی مظفری در جا ایستاد:

- وایسا ببینم تو همونی که برای کمک به احمدی اومدی؟

سرش را بالا و پایین کرد و در سکوت چشم به او دوخت. مظفری با لحنی پر از تمسخر ادامه داد:

- پس اون دختر پرورشگاهی که میگن بی کس و کاره تویی؟

احساس کرد پتکی بر سرش کوبیده شد. ضعف بعدی بر جانش نشست و دستهایش لرزش آغاز کرد. چه قصدی داشت این زن که او را این چنین با کلمات بی رحمانه اش خرد کرده بود. با کلام بعدی بیشتر احساس سر خوردگی کرد و اعتماد به نفسی که به تازگی به کمک ماهی به دست آورده بود به راحتی دود شد و به هوا رفت.

-چیه نیشت بسته شد؟

پس دردش همین بود... شاید فکر کرده بود ناز به او می خندد. در دل ناسزایی نثار خانم احمدی کرد که انقدر دقیق وصف الحال او را کرده و باعث لبخند بی موقع او شده بود. هنوز جوابی نداده بود که در یکی از اتاق ها باز شد و مرد جوان و خوش اندامی در آستانه در ظاهر شد. مردی که بسیار خوش پوش و خوش تیپ به نظر می رسید.






romangram.com | @romangram_com