#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_17
نیش خانم احمدی باز شد و گفت:
- بردیش بگو پرونده ی پروژه ی عرشیا ست.
پرونده را گرفت و دستی به شال سرخابی رنگش کشید و کمی آن را مرتب کرد. سپس به سمت پله ها به راه افتاد. بی اراده شروع به شمارش پله ها کرد، دقیقا هشت پله... تازه علت لاغری خانم احمدی را فهمیده بود. بس که این زن روزانه بارها این پله ها را طی می کرد... آخر آدم هم انقدر فضول!
وارد سالن بزرگ طبقه بالا شد و از محیط دل باز و روشن آن جا متعجب شد. دور تا دور اتاق بود و رو به رو پنجره ی بزرگ و نورگیری قرار داشت و برخلاف دلگیری و کوچکی طبقه ی پایین که متعلق به بایگانی و آبدار خانه و انبار بود آن جا فضای بزرگی داشت. به همین خاطر، خانم احمدی از آن طبقه فراری بود و هر لحظه به هر بهانه ای به طبقه ی بالا سر می زد.با کنجکاوی نگاهش را به اطراف چرخاند. درب بیشتر اتاق ها باز بود و از هر طرف صدای مکالمه کارکنان شنیده می شد. پرونده را دست به دست کرد و به سمت راهرویی که تابلوی مدیریت و معاونت روی آن نصب بود به راه افتاد. راهرو را که پیچید، قسمت انتهایی آن به دو قسمت تقسیم می شد و هر کدام به راهروی دیگری ختم می گردید.یکی از راهرو ها سمت معاونت و دیگری به سمت مدیریت می رفت. به سمت راهرو معاونت حرکت کرد... مقابلش دو اتاق کنار هم قرار داشت و خانمی پشت میزی عریض و طویل نشسته و مشغول صحبت با تلفن بود. آرام و با طمأنینه به سمت میز رفت و با صدایی که سعی داشت کمتر بلرزد گفت:
- سلام.
زن همان طور که با شخص آن سوی تلفن صحبت می کرد نگاهش را به او دوخت. در همان لحظه اولین چیزی که به خاطر آورد حرف های خانم احمدی بود:
- فکر کرده این جا ناف هالیووده و خانمم نیکول کیدمن... با اون موهای بلوند و قیافه ی آرایش کرده، اون چنان عشوه میاد که ا... اکبر.
بی اراده با یاد آوری حرف های خانم احمدی لبخندی پهن بر لبانش نشست. با سرفه ی منشی از افکارش بیرون آمد.
–بله فرمایشی داشتین؟
صدایی پر از عشوه و ناز. فکر کرد واقعا نیکول کیدمن باید برود و جلوی او لُنگ بی اندازد.
بی اراده لبخندش عمیق تر شد. اما با صدای منشی که مظفری نام داشت به یک باره لب هایش را جمع کرد.
-مثل این که شما کاری به غیر لبخند ژکوند زدن ندارید؟
کمی دست و پایش را جمع کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com