#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_16
************
یک هفته ای می شد که در شرکت مشغول به کار شده و هنوز موفق به دیدن رئیس شرکت نشده بود. آقای نادری او را به شرکت برده و با توجه به هماهنگی هایی که از قبل صورت گرفته بود، در قسمتی از بایگانی مشغول به کار شد. کاری کسالت بار و دور از هیجان.
اما برای او که به دنبال جایی مناسب برای کار بود بهترین نقطه ی آن شرکت همان جا بود. جایی دور از دید بقیه کارکنان!
احمدی خانمی میانسال بود که مسئول بخش بایگانی بود و ناز در اصل زیر دست او کار می کرد. زنی بامزه و لاغر اندام با خصوصیتی بارز که ناز در همان یکی دو روز اول در او کشف کرد... خصوصیتی که باعث شده بود با وجود این که در بخشی دور افتاده از بقیه کارکنان مشغول به کار بود اما از ریز و درشت همه ی اتفاقات شرکت با خبر می شد. فضولی و شاید کنجکاوی بیش از حد خانم احمدی باعث شده بود که ناز در این یک هفته هیچ احساس تنهایی نکند. از زایمان دختر فلان مهندس تا اخراج یکی دیگر از مهندسین گرفته تا مشکلات و درگیرهای رئیس شرکت را در این چند روز فهمیده بود.
-آره جونم برات بگه، این آقای رئیس هم بیچاره تو زندگیش شانس نیاورده، از وقتی ازدواج کرد و بچه دار شد یه پاش ایرانه یه پاش اروپا... آخه می دونی بیچاره بچه اش به دنیا که اومد مشکل بینایی داشت.
و پرونده ای را از داخل کمد بیرون کشید و ادامه داد:
- اِ خدا رو شکر بالاخره پیداش کردم... من باید برم بالا و اینو بدم مهندس عظیمی.
اما هنوز قدمی بر نداشته بود که متفکرانه نگاهش را به سمت ناز چرخاند و گفت:
- به خدا امروز از پا درد مُردم از بس این پله ها رو بالا و پایین کردم... خانم صمدی میشه شما زحمت این پرونده رو بکشی؟
و پرونده را به سمت او گرفت.
می دانست نیمی از این بالا و پایین رفتن ها به خاطر ارضای کنجکاوی های خانم احمدی است وگرنه دلیلی نداشت این همه بالا و پایین برود. در واقع تنها کار واقعی که باید آن روز انجام می شد، رساندن همین پرونده به دست مهندس عظیمی معاون شرکت بود. اما تا آن ساعت بیست بار آن پله ها را بی دلیل بالا و پایین رفته بود. لبخندی زد و گفت:
- بدید من ببرم... شما امروز خسته شدی.
romangram.com | @romangram_com