#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_176
و قدمی دیگه جلو گذاشت... از ترس جیغ زدم و گفتم:
- من آهو نیستم... به خدا من آهو نیستم...
حالا به گریه افتاده بودم و نفسم بالا نمی اومد... خودم کردم که لعنت بر خودم باد... اما دیر شده بود خودم اونو کشونده بودمش بالا... با یه دست یقه لباسم و گرفت و محکم چسبوندم به دیوار... با دندون های کلید شده و چشمایی که از مستی عجیب خمار و زیبا شده بود زل زد تو چشمام و زمزمه کرد:
- آهو چی می خوای از جونم... چرا ولم نمی کنی؟...
نفسم بند اومده بود... آخه من دیوونه عاشقش شده بودم... تو این یه هفته خیلی به اون و حرفای محبوبه فکر کرده بودم... اصلا من از همون روز اول که تو باغ دیده بودمش عاشقش شده بودم... عجیب برام جذاب و خواستنی بود... اما حالا مثل یه پرنده تو دستاش اسیر شده بودم... می خواستمش اما نه این جوری... دوستش داشتم و می خواستم اونم منو دوست داشته باشه اما نه به چشم یه دختر دیگه، نه به چشم آهو... من ماهی بودم... باید اینو بهش می فهموندم که من ماهی م... نه آهو... بلند داد زدم:
-ولم کن... من ماهیم می فهمی ماهی... نوه اسد خان...
وای که اگه می دونستم با این حرف چه آتیشی به پا می کنم لال می شدم لال... اما دیگه خیلی دیر شده بود. با چنان ضربی منو پرت کرد رو تخت که از درد کمر به خودم پیچیدم...
-تو آهویی آهو... فهمیدی؟
از ترس زبونم قفل شده بود... دست به کمر بندش که برد وجودم به لرزه افتاد. قفل کمر بند رو باز کرد و اونو از کمرش بیرون کشید....یه لحظه ترسیدم که ...اما دستش بالا رفت... اولین ضربه که به تنم نشست درد توی وجودم پیچید... دردی که تا مغز استخوونم رو سوزند با ضربه های بعدی فریادم به آسمون بلند شد.....جیغ هام گوش فلک رو کر می کرد... اما اون تو حال خودش نبود...
لباس تنم از شدت ضربه ها پاره شده بودند... اما من از شدت درد به بی حسی رسیده بودم...دیگه ضربه ها رو که محکم روی تنم فرود میومد، حس نمی کردم... کم کم صدام خفه شد و دنیا دور سرم چرخید و به عالمی از بی خبری فرو رفتم...
******
به زحمت چشمام رو باز کردم.... صدای صلوات تو اتاق پیچید... صدایی آشنا گفت:
romangram.com | @romangram_com