#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_175
-آقا امیر علی امشب میره اصفهان... سه روزه دیگه میاد... فردا باید زودتر برم... خاله؟
- جانم!
- اگه این سه شب رو پیش سوگل بمونم اذیت نمیشی؟
- نه مادر... اون بچه غیر پدرش فقط به تو وابسته است... فقط بهش گفتی؟
-نه نشد...وقتی اومد انقدر درهم بود که نتونستم حرفی بزنم...
- نکنه این پسره بیاد اون جا اذیتت کنه؟
-نه مثل این که اونم باهاش میره... واسه همین قبول کردم... به عادل بگم؟
-آره مادر کارته... مسئولی... باید قبول کنه...
-خاله امشب برام تعریف می کنید... سه روز خونه نیستم... دلم بدجور مونده پیش قصه ی شما...
-ای ناقلا... می گم برات مادر.... بریم که شام بخوریم...
*************
از تنهایی خسته شده بودم... درست یک هفته بود که تو اون ویلا اسیر بودم... برای دختری مثل من که همیشه تو جنب و جوش بود یه جا موندن واقعا کلافه کننده شده بود... فقط روزی سه بار محبوبه رو موقع آوردن غذا می دیدم... یکی دوبار هم موقع اجابت مزاج... شب شده بود و کلافه تو اتاق راه می رفتم... انقدر عصبی شده بودم که نمی دونستم دارم چی کار می کنم... نگرانی برای خونواده ام از یه طرف و از طرفی دیگه نگران این که بالاخره سیاوش خان چه بلایی می خواد سرم بیاره و تا کی می خواد منو اون جا نگه داره از یه طرف دیگه... با حرص به سمت در رفتم و با مشت و لگد افتادم به جون در... همون طور هم بد و بی راه می گفتم... دست خودم نبود با خودم یه لحظه گفتم، یا زنگی زنگ یا رومی روم.... به خدا که تو اون لحظه دیوونه شده بودم... همون موقع کلید تو قفل چرخید و در با یه ضربه باز شد. سریع خودم رو عقب کشیدم و با دیدن هیکل تنومند و چشمای به خون نشسته اش یه قدم عقب رفتم... در رو با لگد پشت سرش بست و کلید رو تو قفل انداخت و اونو چرخوند... حالا منو و اون، هر دو توی اتاق در بسته رو به روی هم ایستاده بودیم... احساس کردم مثل همیشه نیست و یه جورایی تعادل نداره... وقتی حرف زد با خودم گفتم" ماهی بدبخت شدی". مست بود... از چشماش خون می بارید...
-آهوی من ... آهوی چشم سیاه من...
romangram.com | @romangram_com