#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_174
چرا نسرین قدر داشته هایش را نمی دانست؟...
خداحافظی که کردند کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد... ماهی در حیاط مشغول جمع آوری برگهای ریخته روی زمین بود... پاییز بود دیگر... ماهی با دیدن چهره ی غمگینش گفت:
- چیه باز کشتیات غرق شده مادر؟
خم شد و مانند ماهی چند برگ زرد و سرخ پاییزی را از روی زمین برداشت و گفت:
-نه بابا ... نمی دونم چرا دلم می گیره وقتی می بینم خیلی ها قدر اونی رو که دارن نمی دونن....
-ای مادر، این که چیز تازه ای نیست...
دلش بی هوا یاد عادل را کرد و گفت:
- خاله ، عادل زنگ نزده؟
-نه مادر، چه بی هوا؟
- نمی دونم ... شاید چون دلم خیلی گرفته...
-قربون اون دلت... یه آبی به دست و صورتت بزن... بریم شام...
با لحنی دو به شک گفت:
romangram.com | @romangram_com