#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_172
به سمت در دیگر دوید. دوباره او را تکانی داد... سر زن روی شانه اش افتاد... بیچاره شده بود...نبضش را گرفت... نداشت....در تصمیمی ناگهانی زن را بیرون کشید... و روی دست هایش بلند کرد... در آن موقع شب در آن جاده ی خارج شهر پرنده پر نمی زد...نگاهش روی خونی که از روی کفش های زن می چکید خیره ماند... می دانست در دردسر بزرگی افتاده است... اما چاره نبود... زیر نور چراغ اتومبیل زن را گوشه ای از جاده گذاشت که دور از دید بود. زن دیگر نفس نمی کشید... دیگر شکم برجسته اش تکان نمی خورد ... دیگر مُرده بود!
*******************
نفس نفس زنان از خواب پرید... کابوس هایی که کم کم رو به فراموشی رفته بود دوباره به تن و جانش هجوم آورده بود. لیوان آب را از کنار دستش برداشت و با ولع نوشید... گرمای تنش خاموش نمی شد... تن داغش خیس از عرق بود... مریم غلطی زد و از صدای نفس های او پلک باز کرد... باز چه شده بود؟ آرام صدا کرد:
- احمد جان؟
مرد نیم تنه اش را چرخاند و گفت:
- ها؟
- چی شده ... چرا بیدار شدی ؟
نفسش حبس شد... اگر می فهمید... اگر می فهمید در این سال ها در کنار چه آدم رذلی می خوابیده؟ اگر می فهمید چه قدر پست بوده ؟
- باز خواب دیدی؟
- آره تو بخواب ...
و از جا بلند شد... مریم کلافه در جایش نشست و گفت:
- حالا کجا داری میری؟
romangram.com | @romangram_com