#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_169
کبری رو به سوگل که گونه هایش از خنکای هوای پاییزی گل انداخته بود کرد و گفت:
- خوش گذشت خوشگلم؟
سوگل به سمت صدا چرخید و گفت:
- اوهوم... کلی با ناز بازی کردم...
-ای جانم... برید دستاتونو بشورید... می خوام برات شیر و بیسکوییت بیارم...
دست و صورت سوگل را شست و با حوله خشک کرد. آبی هم به صورت خودش زد، اما نمی دانست چرا چشمان مات و متحیر احمد از مقابل چشمانش کنار نمی رفت؟
با ورودش به آشپزخانه ، احمد سرش را بالا آورد و دوباره نگاهش را به او دوخت... زیر نگاه او کاملا معذب شده بود. حسن که احمد را فردی مومن و متدین می دانست و این رفتار را از او بعید می دانست با تک سرفه ای گفت:
- احمد آقا جان چیزی شده؟
احمد که متوجه رفتار غیرارادی خود شده بود کمی خود را جمع و جور کرد و گفت:
-نه ... چی می خواد بشه؟
-آخه یه جوری به خانم ناز نگاه می کنی که انگار می شناسیش.
-نه ... من این خانم رو از کجا باید بشناسم؟
-مطمئنی احمد آقا؟
romangram.com | @romangram_com